نامه ای از همین دور و ورا …
پس از انتشار کلیپ دکلمه «در سکوت شبی سرد زمستانی» فیدبک ها و پیام های فراوانی از هم میهنان عزیزم در سراسر جهان دریافت کردم که همه ضمن ابراز محبت شان، همزاد پنداری میکردند و اغلب خود را در شهر و دیار خود و در جای جای ایران احساس میکردند که مرا بسیار تحت تاثیر قرار داد. متن زیبای زیر یکی از آن پیام هاست که نتوانستم آنرا با شما در میان نگذارم و احساس و بیان زیبای هم مبهن عزیز و مهربانم را با شما تقسیم نکنم. هم میهنی که اتفاقا او هم از همان دیار خوزستان؛ از آبادان زیباست و او هم ده ها سال است که در دیاری فرسنگ ها دورتر از من و میهن ست و مرا دلداری میدهد و از من میخواهد که غمگین نباشم. هم دیاری که از زمان شکل گیری اختر نیوز با خاطرات زیبای کرونایی اش و مقالات خواندنی اش به همراه عکس، با عنوان نگاهی به نمایی و همچنین گزارشات تصویری اش، رسانه اختر نیوز را جان بخشیده و برای خوانندگان ما چهره ای آشناست. از این فرصت استفاده میکنم و از آقای جمشید گشتاسبی عزیز و همه ی دوستانی که از سراسر جهان با پیام های پر از مهربانی به من امید و نیرو دادند، سپاسگزاری میکنم. اختر قاسمی
بهانه ای دست داد برای گپی کوتاه و شاید هم کمی بلندتر از کوتاه
جمشید گشتاسبی
درود می فرستم به شما
داشتم یه فیلم مستند زیبا به اسم “آبسنگ دولفین ها” را می دیدم و چون فضای فیلم هم همه اش زیر آب بود یعنی ته دریا، با توجه به های و هوی آنچه در خشکی و خاک بیداد می کند ذهنم درگیر بود با حسرت اینکه انگار دموکراسی در اعماق دریا خیلی بیشتر هست تا روی زمین و حسرتی هم می خوردم که البته ما آبزی نیستیم و اینجا هم سهم مون فقط قلنبه های حسرته که یکباره صدای دلنشین خانم قاسمی را از آشپزخانه شنیدم و حسرت هایم کات شد به شهر کلن.
همسرم چون می داند من اختر خانومو دوست دارم، به زعم خود، آسی رو کرده بود. خُب البته درست هم بود. آسی بود در آن لحظه. در کل هم، او چون بیش از من آنلاین است لذا بدیهی ست که غالباً در دسترسی به بسیاری چیزها از من پبش تر است.
خلاصه که دل سروده و دل خوانده ی خانم قاسمی هم به راستی آسی بود بجا که همسرم رو کرد چرا که من هنوز ندیده و نشنیده بودم.
از اختر نیوز کات کردم به یوتیوب که حداقل یه لایک پای کلیپ ” در سکوت شبی سرد زمستانی” بگذارم.
دگر بار گوش و دل سپردم به آوای دلنشین دوست و همشهری عزیزم خانم قاسمی، از کارآکترهای محبوب خانواده.
دلم میخواد بگم: دل خوانده ات به دل ما همه نشست که ما هم دیریست حالمان از جنس حسرت است. همذات پنداری می کنیم با تو که در سکوت و سرمای شبی زمستانی به یاد شهرت و به عشق زادگاهت به آفتاب آن دیار می اندیشی تا گرم شوی. به همشهریانت می اندیشی تا نیرو بگیری. و خالصانه، هم به درد می اندیشی و هم به درمان.
کوه و دشت آن دیار را فرا می خوانی تا یک چند میزبانت شوند و میهمان اکنون غریب را در آغوش گیرند تا همچو آنان استوار ماند. دلم میخواد بگم: به آنچه می اندیشی همانا آنی.
و من که زادگاهم همان دور و برهاست اما بدون دشت و کوه، به رسم همسایگی دل به دلت می دهم و علیرغم اینکه احساس می کنم این هجر جان سخت هنوز دیرپاست و بیخ ریش ما و گیسوان توست اما می گویمت دوست من دلتنگ مباش! رویا و امید ما از جنس زیبایی ست و معرفت؛ و این هر دو را نه پایانی ست و نه شکستی.
زیبایی هرگز نمی میرد هرچند اگر دیرزمانی از خانه دور بماند و در غربت سیر کند.
تاب آور که به راستی به گفته ی “همینگوی” نخستین ضرورت زندگی، تاب آوردن است.
با تو هم فریاد می شوم و به پایان این سردی و سرما می اندیشم. ما دورافتادگان از آن خاک و از آن گرما را هنوز امیدی هست به فردا.
همچنان فردایی باش و فردایی بمان اختر جان. دلتنگ مباش!
به قول سلمان رُشدی: “اصل و نسب، زبان و قواعد اجتماعی سه مفهوم مهمی هستند که انسان را تعریف می کنند. مهاجر، کسی که این هر سه از او ربوده شده مجبور است که خودش را از نو تعریف کند و فراشد جدید انسان بودن را طی کند.”
شما که دیریست از تعریف دوباره خود فراتر رفته و به تعریف دیگری، هموطن، همشهری و همسایه پرداخته ای. با عشق به آزادی و در عشق به آزادی خود و دیگری زیسته ای… دلتنگ مباش!
دل بستن آسان است اما دل کندن نه و تو هم که دل نکندی. تو تنها گاردت را عوض کردی تا ایده آل ها و رویاهایت ازهجوم اهریمن خراش برندارند، تا هوایی تازه کنی و تدبیری نوبیندیشی.
دلتنگ مباش!
پدرم همیشه می گفت: فردا روشن است.
یادم هست زمانی در مدرسه و در کلاس خط هم در آن دیاری که حالا من هم چون تو دلتنگش می شوم، نی قلم را در سیاهی دوات فرو می بردم و می نوشتم: فردا روشن است.
و خلاصه کنم که به راستی این روشنایی یک باور است. دلتنگ مباش!
همدل و همدردت، بچه ی اون ورا و اجباراً ساکن و صاحب سجل این ورا
یکی به نام ج گ