#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب (24)
افسانه رستمی
یک تیشرت قرمز رنگ بسیار زیبا و یک شلوار گرم مشکی و یک جفت دمپایی روفرشی مشکی و در نهایت یک دستبند با نگینهای فیروزه که بسیار شیک و ظریف بود. هدیه بیبیِ مهربان بود برای منی که هیچکَس حال و روزم را نپرسیده یود. به زور از جایم بلند شدم، بیبی را بغل کردم و صورتش را غرق بوسه کردم. بیبی با تمام عشق و مهرش برای من مادری میکرد. لباسهایی که هدیه برام آورده بود را پوشیدم و خودش دستبند را به مچ دستم بست و پیشونیام را بوسید و مانتو و شالم را تنم کرد و وسایل پسرم را جمع کرد و با لهجه زیبای جنوبیش گفت: یالا بریم دکتر و بعدش بریم خونه.
سینههایم درد شدیدی داشت و تمام تنم از تب میسوخت. بیبی بچه را بغل کرد و ساک و وسایل هامون را برداشت و در اتاق را باز کرد و با صدای بلند گفت: نگارخانم ما زحمت را کم میکنیم. نگار اومد تو حال و گفت وا بیبی جان کجا؟ بیبی گفت خانمگل این دختر تب شدید داره، من میبرمش دکتر.
و بدون اینکه منتظر جواب نگار بمونه خداحافظی کرد و راه افتادیم. تو کوچه تاکسی منتظر ما بود سوار شدیم. آرش بدو بدو امد و گفت صبر کنید من هم بیام.
دکتر عصبانی فریاد زد که آقا مگه شما دکتر زنان بودید که سر خود باندِ زخم را باز کردید، از کِی تب و لرز داره؟
روی تخت معاینه دراز کشیدم، دکتر دستش را گذاشت زیر شکمم و فشار داد. چِرک از لابهلای بخیها بیرون زد و من با تمام جانم فریاد میزدم. دکتر گفت: زخمش عفونی شده و همینطور شیرش. بچه نباید شیرش را بخوره.
آمبولانس اومد کلنیک و من را به بیمارستان منتقل کردند. یک هفته بیمارستان بستری شدم. در طول این یک هفته پسرم شیرخشک میخورد و بیبی ازش نگهداری میکرد.
پسرم ۱۵ روزه شده بود که از دُبی با بیبی تماس گرفتند و بیبی مجبور شد به دبی برگرده و من ماندم و یک نوزاد که حتی بلد نبودم چطور باید تنهایی حمام ببرمش. زندگی در تنهایی و بدون هیچ تجربهای برای من کابوسی وحشتناک شده بود.
آرش معمولا شبها تا دیر وقت بیرون بود. وضعیت مالی صفر. آرش مدت زیادی بود که بیکار شده بود و اعتیادش که شدیداً انکارش میکرد باعث شده بود که کاملاً در قبال ما بیمسولیت و بیتفاوت باشه.
با هزار بدبختی به مادرم زنگ زدم و التماس کردم که برای مدتی هم که شده بیاد و کنارم باشه، اما گفت: من در شرایطی نیستم که بتوانم زندگیم را رها کنم. با مادر شوهرم تماس گرفتم، اون هم قبول نکرد و گفت مهمان دارم.
باید بچه را میبردم حمام و این اولین باری بود که مجبور بودم تنهایی حماشش بدم. تشت آب را پر کردم و سعی کردم به تقلید از بیبی دستم را زیر سرش بگذارم و با یک دست دیگهام بشورمش که از دستم ول شد و رفت زیر آب. بلندش کردم آوردمش بیرون از تشت و هر چقدر تلاش میکردم برایم امکان پذیر نبود که با یک دست نگهش دارم.
ناچار شدم نشستم کف حمام پاهایم را دراز کردم و بالشش را گذشتم روی پاهام و بچه را خواباندم روی پاهام و آروم آروم با هر دو دستم شستمش.
شاید یکی از سخترین کارهایی که تا آنروز انجام داده بودم همین حمام دادن پسرم بوده باشد…
Facebook Comments Box