اختر نیوز تریبونی ست برای زنان، برای زنان ایرانی و افغان و زنان جوامع اسلامی که بار اصلی زندگی و خانواده را به دوش می کشند اما در جامعه مردسالار از تحقیر و تبعیض رنج میبرند. تاریخ زنان این جوامع گواهی ست که اگر آنها سرگذشت واقعی خود را بنویسند، در نگاه انسان مدرن جوامع پیشرفته چیزی بیش از داستانی تخیلی و جذاب نخواهد بود. شاید بیراهه نباشد اگر بگوییم هر کدام این زنان میتوانند با نگارش سرگذشت خود به نویسندگانی فراموش نشدنی تبدیل شوند.
مسیح راهدار با نگارش سرگذشت واقعی مادر خود به جمع نویسندگان زن اختر نیوز پیوسته و برای خوانندگان اختر نیوز از زنان می نویسد.
داستانی کوتاه بر اساس واقعیت: استوار مثل مریم (5)
مسیح راهدار
بخش چهارم را از اینجا بخوانید
سکینه برادری داشت که شانزده ساله و اسمش علی بود، گهگاهی میومد و یکی دو روز پیششون میموند، عباد درآمد زیادی داشت و پول های زیادی رو شب ها به خونه می آورد و بعد از شمارش توی کمد لباسش میذاشت، یه شب که علی هم خونشون بود عباد طبق معمول هر شب پول هاش رو میبره که بزاره توی کمد که متوجه میشه مبلغی از پولاش نیست، پس میپرسه:
سکینه تو پول برداشتی از اینجا؟
سکینه پاسخ داد نه!
پس چرا پول ها کمه؟
سکینه گفت: من برنداشتم ولی مریم عصری لباس های روی طناب رو توی کمد جا میداد.
عبادکه حالا خیلی عصبانی شده بود با صدای بلند گفت مریم بیا ببینم، مریم اونطرف توی آشپزخونه حیاط بود و بیخبر از همه جا، عباد اینو گفت و خودش رفت سمت مریم و پرسید:
تو پول از کمدم برداشتی؟
مریم گفت کدوم پول؟ نه بخدا!
سکینه گفت: کار خودشه، کور شده دروغ میگه
عباد از خشم صورتش قرمز شده بود خسته و گرسنه بعد از یک روز سخت کاری به خونه اومده بود و حالا باید می فهمید کی دست رنجشو برداشته، مشکل این بود که حرف همه رو باور میکرد به جز بچه ش.
گفت: علی تو برداشتی؟
رنگ به صورت علی نموند، سریع گفت: نه!
که صدای سکینه بلند شد؛ مگه برادرم دزده؟ مگه گشنه گداست که چشمش به پولای تو باشه، کار همین ور پریده س خودشو به مظلومی زده، خودم دیدم سر کمد رفته بود، عباد خیلی عصبانی شد دست مریم رو گرفت کشید و بردش سمت حیاط، یه تیرک چوبی توی حیاط بود، کمر مریم رو با طناب دور تیرک محکم بست که فرار نکنه، درست مثل پاسبانی که دزد گرفته باشه، بعد رفت سمت آشپزخونه دو تا سیخ فلزی کباب رو روی آتیش داغ کرد، با خشم به سمت مریم اومد صدای گریه محمد و جیغ اسماعیل بلند بود، مریم گریه می کرد و بلند داد میزد: بابا من برنداشتم، تو رو به خدا بابا، بابا تو رو به خدا ولم کن،
جنون خشم عباد بیشتر از این حرفا بود.
عباد گفت: مریم راست بگو پولا کجاست؟
مریم چشمش به سیخ گداخته بود و زبونش قفل شده بود.
عباد بدون تآمل سیخ رو روی دستهای مریم گذاشت و هر دو دستش رو از قسمت بالای مچ داغ کرد، سکینه هم حتی زبونش دیگه قفل شده بود، فقط هاج و واج عباد رو نگاه میکرد، علی که این صحنه رو دید از ترس دهنش وا مونده بود، بچه ها جیغ میزدن و گریه میکردن، بوی گوشت سوخته دستای کوچولوی مریم ۹ ساله فضا رو پر کرده بود، چند لحظه بعد علی آروم به طرف درب رفت، عباد حالا به خودش اومده بود و تازه فهمید بود چکار کرده؛
با صدای بلند گفت: کجا؟
علی گفت: من برم دیگه
عباد گفت: باید بگردمت
سکینه با عصبانیت گفت خجالت بکش مرد برادرمه
عباد بی اعتنا به سکینه سمت علی رفت و گفت: لباساتو دربیار
علی بی حرکت و ترسان بود
سکینه گفت علی جیباتو بریز بیرون، بزار بفهمه کار تو نیست
علی کت و پیرهن و حتی شلوارش رو درآورد، فقط جوراب و لباس زیر تنش بود، عباد همه رو گشت ولی اثری از پول نبود،
سکینه با غرور گفت: دیدی حالا… دیدی؟
عباد گفت: جورابتو دربیار، علی خشکش زده بود، بی حرکت ایستاده بود، عباد بازم تکرار کرد جورابتو دربیار، علی در حالی که آب دهنش رو قورت میداد جورابشو درآورد، توی هرلنگه جورابش پر از پول بود، عباد دیوانه شد، به طرفش حمله کرد و چپ و راست با مشت و لگد علی رو میزد و فریاد میزد: نامرد سوزوندن دخترمم دیدی ولال موندی؟
از خونه من برو بیرون، و اونو توی کوچه انداخت، صدای گریه سکینه قاطی گریه بچهها شده بود، عباد درب رو محکم بست و داد زد: این دزد کثیف دیگه حق نداره تو خونه من بیاد.
عباد به طرف مریم رفت و بازش کرد حالا عباد هم گریه میکرد و میگفت بابا جون فکر کردم کار تو بوده فقط میخواستم دست کجی عادتت نشه. مریم اما نای حرف زدن نداشت، [جای اون زخم ها هنوزم روی دست های مادرم کامل و واضح مشخصه؛ نگارنده سرگذشت]. مدتها طول میکشه تا زخم دستای مریم خوب میشه، اینقدر عمیق بود که دیگه با دستای کوچیکش نمیتونست هیچ کاری بکنه، سکینه هم مرتب میگفت: مریم منو ببخش، مریم هرگز علی رو دیگه ندید چون جرئت نداشت اونورا آفتابی بشه، یکسال با همه سختیها گذشت و توی این مدت سکینه هم مادری میکرد و هم نامادری، این عین جمله مریم ست؛ مادری میکرد چون خیاطی و آشپزی رو یادم داد. اون دستپخت خیلی خوبی داشت، مرا مدرسه فرستاد و تا زمان ازدواج کلاس ششم قدیم رو تمام کردم، نامادری می کرد چون کتک هاش و بهانه گیر بودنش همچنان ادامه داشت و وقتی عصبانی میشد میگفت به کسی شوهرت میدم که آرزوی خونه بابات رو داشته باشی.
One comment
Pingback: داستانی بر اساس واقعیت،استوار مثل مریم، مسیح راهدار (6) – اخترنیوز