پورمزد کافی (منظر)
(۷۹)
بهار و گل نمی خندد به چشم تار پاییزم
بیا کز این شب ماتم به شعر و شور برخیزم
سمند سرکشت ای گل اگر نامهربان تازد
ز مژگان گوهر شادی به خاک راه می ریزم
حدیث هجر و بیداد خزان بس کن بیا تا من
که از هر شاخ خشکیده شمیم گل برانگیزم
به تنگ آمد دل از تنهایی و خاموشی ی دوران
بیا تا حلقه های گل به زلف شب بیاویزم
کمند زلف پیچانت شکیب دل ز دامن برد
عبث کار من این باشد که با جور تو بستیزم
هنوزم از خزان دل گل هجر تو میروید
بیا تا از نهیب غم به دامان تو بگریزم
هنوزم تربت منظر ز حال لاله خونین است
بیا بر چشم او بنشین که با شورش درآمیزم
یکشنبه ۲۹ آبان ۱۳۶۲ ایران