#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب (25)
افسانه رستمی
هیچ شماره تماسی از بیبی نداشتم، دلم بهاندازه تمام بیکسیهایم برای این تنها یاور و پناهم تنگ شده بود. شاید هزاران زن مثل من بودهاند و هستند و خواهند بود که باوجود داشتن دهها قوم و خویش در روزهای سخت زایمان، آنهم فرزند اول، تنها باشند و بدون داشتن هیچ تجربهای، شیرینی مادر بودن برایشان کابوسی ترسناک باشد.
هیچ شماره تماسی از بیبی نداشتم، دلم بهاندازه تمام بیکسیهایم برای این تنها یاور و پناهم تنگ شده بود. شاید هزاران زن مثل من بودهاند و هستند و خواهند بود که باوجود داشتن دهها قوم و خویش در روزهای سخت زایمان، آنهم فرزند اول، تنها باشند و بدون داشتن هیچ تجربهای، شیرینی مادر بودن برایشان کابوسی ترسناک باشد.
من به معنی واقعی چیزی از بچه داری نمی دانستم، و هر روز به یک بهانه بچه را بر می داشتم و به مطب دکتر می رفتم. یک روز می گفتم یکی از مهره های کمرش نیست، یک روز می گفتم خیلی خمیازه می کشه، یک روز میگفتم هر وقت می شورمش کبود میشه، هر روز به بهانه های مختلف. دکتر حسابی از دست من کلافه شده بود، طوری که به منشی اش سپرده بود هر وقت این خانم امد بگو دکتر امروز نمی یاد.
آرش از ما کاملا غافل بود و بیشتر شب ها خونه نمی امد. و این مسئله بیشتر از هر چیزی آزارم می داد. من یاد گرفته بودم که از کسی انتظاری نداشته باشم، اما او همسر من و پدر بچه ام بود، بچه ای که کوچکترین اهمیتی برایش نداشت.
آرش از ما کاملا غافل بود و بیشتر شب ها خونه نمی امد. و این مسئله بیشتر از هر چیزی آزارم می داد. من یاد گرفته بودم که از کسی انتظاری نداشته باشم، اما او همسر من و پدر بچه ام بود، بچه ای که کوچکترین اهمیتی برایش نداشت.
افسانه و مهیار تنها دوستان من بعد از بیبی بودند. البته زندگیهای ما زمین تا آسمان باهم فرق داشت. افسانه دختر عزیزکرده خانوادهاش بود و همسرش هم مثل پروانه دورش میچرخید و هرروز ساعتها با خانوادهاش تلفنی حرف میزد و قربان صدقه هم میرفتند. من تو دلم به خودم میگفتم چه میشد مادر من فقط یکبار در تمام این مدت به من زنگزده بود. شاید اینطوری شوهرم فکر میکرد من هم کس و کاری دارم و بیشتر بهم اهمیت میداد؛ اما باید میپذیرفتم که من کسی را ندارم که نگرانم باشد و حتی کسی که بهظاهر هم که شده حالم را بپرسد.
تمام مایحتاج خونه من را افسانه و مهیار میخریدند. حتی شخصیترین احتیاجاتم را. پسر افسانه ۱ ماه از علیرضا کوچکتر بود و شوهرش پیمانکار شرکت نفت بود، اکثر روزها باهم بودیم و تقریباً جای بیبی را برایم پرکرده بود.
یک روز که داشتم ناهار درست میکردم، با صدای گریه و زاری و جمعیت زیادی که وارد حیاط شد وحشتزده از آشپزخانه بیرون اومدم، عروس بیبی و دخترهاش و کسانی که من نمیشناختم به سروصورت خودشون میزدند. از شدت ترس زانوهام سست شده بود و قدرت سرپا ایستادن را نداشتم. به نوه بیبی که نامش یاسی بود نزدیک شدم گفتم چی شده؟ گفت بیبی مرده.
گوشهام سنگین شده بودند، سرم صدای طبل میداد. آدمهایی که جلوی چشمم بودند مثل سایههای ترسناک شده بودند و دیگر چیزی نفهمیدم. چشمم را باز کردم افسانه و آرش کنارم بودند، افسانه گفت: باید چند روزی بریم خونه ما، اینجا خیلی شلوغه بچه اذیت میشه.
من شوک شده بودم از مرگ بیبی، اما این برای دیگران اهمیتی نداشت. ازنظر دیگران بیبی فقط یک صاحبخانه بود برای من، کسی چه میدانست که من هر شب آرزو میکنم ایکاش بیبی کنارم بود، مثل همیشه سنگ صبورم میشد.
کسی جز بیبی نمیدانست که من چه عذابی میکشم از اینهمه بیتفاوتی و بیمسئولیتی آرش و از اینکه خانوادهام رهایم کردهاند چقدر در عذابم، حتی اگر وانمود کنم برایم اهمیتی ندارد…
Facebook Comments Box