عروسی ننم
ننم دختر حاج محمدعلی لحافدوز بعد از مرگ بابام در عنفوان جوانی، تا پنجاه و دو سالگی مجرد مونده بود و من و خواهر و برادر کوچکم رو بزرگ کرده بود.
کلی خواستگار داشت ولی به خاطر ما و آیندمون قید ازدواج رو زده بود و حالا که همه ما رو سر و سامون داده بود، فیلش یاد هندستون کرده بود و عاشق حاج خلیل؛ تاجر فرش و بچه محل سابقش شده بود. حاج خلیل که مدتی بود عیالش به رحمت خدا رفته بود و همه بچه هاش سر و سامون گرفته بودند، مثل ننم تنها و مجرد بود و یک دل نه اونم صد دل عاشق ننه ما شده بود.
از روزی که ننم و حاج خلیل جیک تو جیک هم شده بودند، نیش و کنایه ای نبود که از در و همسایه و بچه محل ها نشنیده باشم. من، بچه غیرتیه محله دیگه کارد به استخونم رسیده بود و هی چپ و راست، از صبح تا پسین، انگشت نمای این و اون شده بودم و از شرم و حیا جیکمم در نمیومد.
ممد دماغ، بچه محل که از بچگی با هم کل کل داشتیم، چشم دیدن همو نداشتیم و سایه همدیگه رو با تیر میزدیم. از وقتی که ممد فهمیده بود من با پری ازدواج کردم، دشمنیش با من بیشتر و کینه ای تر شده بود. اون عاشق پری بود ولی پری از اون متنفر بود، در آخر هم به خواستگاری من جواب مثبت داد و الان هم چند سالی بود که ازدواج کرده بودیم و الهی شکر یک پسر کاکل به سر هم داشتیم.
ممد دماغ از وقتی فهمیده بود که ننه من و حاج خلیل عاشق و معشوق هم شدند. آبرو برای من نگذاشته بود و هر جا که مینشست، هی زر میزد که ای چه نشستید که محله شده شهرنو و خیلی داستانهای دیگه…
هر چند که ننم و حاج خلیل قصدشون ازدواج بود و رابطه شون شرعی اما جلوی دهن مردم رو نمی شد بست، مخصوصا با شانتاژ ممد دماغ بی صفت…
خلاصه اینقدر روی من فشار روحی و از طرف دیگه شرم و حیا از ننم زیاد شده بود که تصمیم گرفتم برم سراغ حاج خلیل و ازش بخوام که زودتر بساط عروسی اون و ننمو جور کنه و دهن مردم مخصوصا بچه های محل رو ببنده. حاج خلیل هم از پیشنهاد من استقبال کرد و گفت: پسرم! واقعیتش من سرم خیلی شلوغه اگر زحمت بکشی و خودت زحمت فراهم کردن سور و سات عروسی را جور کنی، ممنون میشم.
بعدشم یک چک با مبلغ زیاد کشید و گفت: بیا اینم هزینه ش، کم اومد باز بهم خبر بده. مبلغ چک رو که دیدم سرم سوت کشید، آخه این مبلغ چک از هزینه برگزاری دو تا مراسم عروسی هم بیشتر بود… هیچی دیگه کارم به جایی رسیده بود که با دو متر سیبیل و اینهمه دک و پوز و رگ لاتی، شدیم ساقدوش و جفت و جور کننده مراسم عروسی ننمون!
اگر ننمو دوست نداشتم و یاد و خاطره زحماتی که از بچگی برای ما کشیده بود که هم نقش بابا و هم ننه را برای ما داشت، نبود، محال بود خودمو تو این مخمصه بندازم ولی خوب ننم بود و گردن ما خیلی حق داشت و دلم میخواست آخر عمری یک سر و سامونی بگیره و دلش خوش باشه.
برای بساط عروسی ننه و حاج خلیل یک برنامه خیلی مفصل با خواننده و پذیرایی عالی در یک باغ بزرگ رویایی با کلی خوردنی و نوشیدنی و دعوتی بسیار تدارک دیدم… روز موعود همه دوست و آشنا رو به اضافه بچه های محل البته غیر از ممد دماغ عقده ای رو به جشن عروسی ننم دعوت کردم. چند نوع غذا، نوشیدنی، سفره عقد، و کلی آلام و دولوم که یک دهم اونو حتی تو عروسی خودم ندیده بودم برای عروسی تدارک دیده بودم.
حاج خلیل که از بازاری های قدیمی محل بود، وضع مالیش خیل خوب بود. چندین دهنه مغازه و باغ و ملک و املاک داشت و از بازاری های خوش نام شهر بود.. بچه هاش همه خارج از کشور زندگی میکردند و همچنان حال و احوالی از این پیرمرد نمپرسیدند. همه اونها در خارج از کشور وضع مالیشون خوب بود. حاج خلیل دل خونی از اونها داشت و حتی بچه هاش حاضر نشدند برای عروسی باباشون به ایران بیان. درکل حاج خلیل دلخوشی از بچه هاش نداشت.
روز موعود باغ تالار عروسی شده بود پر از میهمان و بزن و بکوب و شادی و از همه خوشحالتر حاج خلیل و ننم بودند که مثل دو تا کبوتر چاهی اون شب بغ بغو میکردند و شانه به شانه میهمان ها و جوان ها به رقص و پایکوبی مشغول بودند.
اون شب حاج خلیل که در رقص و پایکوبی زیاده روی کرده بود یک دفعه از شدت هیجان و شادی قلبش گرفت و نقش بر زمین شد و تا رسوندیمش به بیمارستان متاسفانه جان به جان آفرین تسلیم کرد.
یک دفعه عروسی در طی یک ساعت به عزا تبدیل شد. بیچاره ننم که چه زجه هایی که نمیزد و اون شب نجنبیده بودم ننمونم هم از دست رفته بود… سرنوشت بد ننه اینطوری رقم خورده بود که روز خوش به زندگیش نبینه. بیچاره ننه دوباره غمگین و گوشه گیر و تنها شد. هر چند که خیلی بهش دلداری میدادم، ولی ننه، ننه ی سابق نبود و دل و دماغ زندگی نداشت…
از اون طرف هم ممد دماغ که از این اتفاق خیلی خوشحال به نظر میرسید، محله رو پر کرده بود که بخت و سق ننه ما سیاهه و هرکی که با ننه ما ازدواج کرده مرده و…
روز به روز که می گذشت حال و روز ننه بدتر میشد، تا این که تصمیم گرفتم خودم دستی بالا بزنم و برای ننه و تقویت روحیه او یک شوهر خوب براش پیدا کنم. روزها و روزها وقت صرف کردم تا یک کیس جدید و مناسب برای ننم بیابم ولی هرچی میگشتم کمتر پیدا میکردم.
یک روز از اون روزها که تو کوچه پرسه میزدم با ممد دماغ چشم تو چشم شدم که یکهو ممد با لحنی مسخره و با پوزخند پرسید: هی، رفیق راستی از ننت چه خبر؟… شوهر جدیدی چیزی؟… خبری…؟ همین کلمه کافی بود بود که من و ممد دماغ به تریپ هم بزنیم و شروع به کتکاری و فحاشی کنیم.
تو همین گیر و دار بودیم که یکهو سرو کله ی بابای ممد دماغ پیدا شد و ما رو از هم جدا و شروع به نصیحت کردن نمود. بابای ممد دماغ برعکس ممد، آدم خوب و با ایمان و معتمدی بود و همه محله بهش احترام میگذاشتند. خود بابای ممد هم از دست ممد ذله بود…
من به احترام باباش دست از دعوا برداشتم و بی خیال شدم و هرکدام به کناری رفتیم…
با اینکار هم ننمو از تنهایی در آورده بودم، هم بابای ممد رو و هم با ممد دماغ هر چند به سختی و با چالش بسیار عهد برادری بستم و دیگه با هم کل کل نمیکردیم، چرا که دیگه بابای او بابای من و ننه من هم ننه او بود. یعنی دشمنی من و ممد طی همین قضیه ناموسی به رفاقت عمیق تبدیل شد…