سرگذشت آفتاب (27)
افسانه رستمی
صبح روز بعد هم وقتی داشتم لباس میشستم آب قطع شد، بلند شدم رفتم پائین. زن صاحبخونه را صدا زدم گفتم: شما هم آب ندارید؟ گفت من پمپ را خاموش کردم. گفتم: من داشتم لباس میشستم. گفت: نباید بشوری؛ فقط هفتهای یکبار حق لباس شستن داری. گفتم: اما من بچه کوچک دارم، نمیتونم یک هفته لباس جمع کنم! شروع کرد به عربی داد و بیداد کردن. ترسیدم دویدم رفتم بالا، در را قفل کردم. خدایا این چرا اینقدر داد زد، من مگه چی گفتم.
صاحبخونه بر خلاف بیبی که یار و یاورم بود، شدیداً اذیتم میکرد. هر روز باید اول ازش اجازه میگرفتم بعد شروع میکردم به شستن لباسهای علی کوچولو و ظرفها.
همش احساس میکردم یکی داره کنترلم میکنه. وجودش بهم استرس میداد. تمام سعیام را میکردم که باهاش دوست بشم اما اون سر کوچکترین چیزهای پیش پا افتاده فریاد میزد.
آرامش و آسایش نداشتم از دست ننه عادل.
تو اتاق نشسته بودم، داد میزد میگفت آروم حرف بزن صدات میاد پائین من اذیت میشم؛ در صورتی که من اصلا حرف نمیزدم.
حدوداً سه ماه بود که به این خانه آمده بودیم. یک شب آرش رفت حمام. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای در حمام آمد که با مشت و لگد میزدند تو در. صاحبخونه با سهتا پسراش ریخته بودند تو راهرو و محکم میکوبیدند به در. آرش آمد بیرون حوله تنش بود، پسر وسطی با مشت زد تو صورت آرش، من فقط جیغ میکشیدم و علی کوچولو به خاطر سر و صدا و جیغهای من ترسیده بود و گریه میکرد.
ننه عادل هم به عربی بلندبلند فریاد میزد. همسایهها آمدند و اونها را بردند پائین. ما هم آمدیم تو اتاق. قلب من مثل گنجیشک میزد.
پسرم حسابی ترسیده بود، دماغ آرش شکسته بود و تمام صورتش خونی بود.
دیر وقت بود که آرش گفت: بلند شو بریم خونه نگار. به ساعت رو دیوار نگاه کردم گفتم: خیلی دیرِ. گفت: اونا الان بیدارن، بلند شو وسایل بچه را بردار.
خودم هم دوست داشتم از اون خونه و اون آدمهای وحشی دورشم.
وقتی آروم از پلهها آمدیم پائین و رسیدیم تو حیاط، پسر کوچک صاحبخونه تو حیاط بود، من از ترس اینکه دوباره دعوا بشه تمام تنم میلرزید. از حیاط آمدیم بیرون آرش پشت سرش در را بست. نفس عمیقی کشیدم اما تا از کوچه نرفتیم بیرون خیالم راحت نشده بود.
از آرش پرسیدم چرا اینها بهت حمله کردن؟ گفت: حوصله ندارم. بینیم درد میکنه، تو هم وقت گیرآوردی سوال میکنی!
نگار با دیدن صورت خونی آرش جیغی کشید و آرش براش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده. نگار گفت: باید بری کلانتری و ازشون شکایت کنی.
آرش زیر بار نمیرفت. شوهر نگار گفت: اینها عرب هستند و عَشیرهاند، نمیشه کش بدیم این مسئله را، اما به آرش گفت: بهتره خونه را عوض کنی.
چقدر آرزو داشتم از اون خونه بریم. قرار شد شوهر نگار با یکی از دوستاش صحبت کنه و طبقه بالای خونهاش را که خالی بود برای ما اجاره کنه.
اون روز اینقدر دیر خوابیده بودیم که تا ظهر بیدار نشدم و علی کوچولو هم خوشبختانه تا ظهر خوابید.
غروب بود که شوهر نگار و آرش رفتند برای قرارداد خونه و به من گفتند که همین جا بمان ما وسائل را جمع میکنیم و تو و بچه بیاین خونه جدید.
شب را هم خونه نگار ماندیم. روز بعد آرش آمد و من، نگار و آرش با هم رفتیم.
آژانس، جلوی یک ساختمان قدیمیِ سه طبقه ایستاد، ما پیاده شدیم و آرش کلید انداخت درِ طبقه اول را باز کرد، من فکر کردم شاید من اشتباه متوجه شدم که قرار بوده ما طبقه بالا بشینیم. از نگار پرسیدم من فکر میکردم قرار است، طبقه بالا باشیم، گفت: بله اما مستأجر طبقه بالا هنوز بلند نشده، شما مدتی اینجا میمانید تا هر وقت خونه خالی شد شما هم جابهجا میشید.
در که باز شد اول نگار داخل شد بعد من، حمام و دستشویی سمت راست بود، یک حال نقلی و یک اتاق خواب تقریباً بزرگ که یک بوفه قدیمی اتاق را دو قسمت تقسیم میکرد و یک آشپزخونه کوچک، کنار آشپزخونه هم یک انباری که بیشتر شبیه به کمد دیواری بود قرار داشت.
با کمال تعجب دیدم آرش وسایل را چیده و چند دقیقه بعد، یک وانت با کلی وسایل خونه جلوی در بود…
Facebook Comments Box