سرگذشت آفتاب (28)
افسانه رستمی
محله جدید را دوست داشتم، حتی اون خونه به من آرامش میداد. باید یک برنامهریزی درست و حسابی برای زندگی بیروحم میکردم. اینکه فقط صبح از خواب بیدار بشوم و تا شب فکر و خیال کنم فایدهای به حال من نداشت.
نبودن آرش هم برای من کاملاً عادی شده بود. وسوسه شده بودم بدون اجازه آرش کار پیدا کنم و خودم را سرگرم کنم. اما پسرم خیلی کوچک بود و کسی را هم نداشتم که بتواند ازش نگهداری کند.
همسایهی طبقه بالا، زنی بسیار زیبا بود به نام سمیه که رابطه خوبی با هم پیدا کرده بودیم. سمیه چند سالی از من کوچک تر بود. شوهرش کارمند بانک بود و خودش خانهدار. صبحها که مردهای خانه برای کار بیرون میرفتند من و سمیه با هم صبحانه میخوردیم و کلی زمان با هم میگذراندیم. کم کم به هم اعتماد کردیم و از رازهای مگویمان برای هم گفتیم.
سمیه از یک خانواده سطح پایین با همسرش که سالها از خودش بزرگتر بود ازدواج کرده بود، وقتی که ۱۶ سال داشت و همیشه از اینکه به خاطر فقر مجبور به ازدواج شده بود گله داشت.
همسرش از نظر من مرد مهربانی بود که تمام تلاشش را برای خوشحالی خانوادهاش میکرد. من خیلی دوست داشتم همسر سمیه با آرش دوست بشه و این رفت و آمدها خانوادگیتر بشه، اما آرش حاضر نمیشد جز با دوستان خودش با هیچ کس دیگری ارتباط داشته باشه.
دیر آمدنهای آرش سوژه شوهر سمیه شده بود. من که خوب میدانستم آرش از اول همین بوده، با خنده میگفتم آرش پروژه برداشته و سخت گرفتار کار است. شوهر سمیه هم با خنده میگفت احتمالاً یک پالایشگاه شبانه میسازد.
چند وقتی بود که تلفن خونه زنگ میخورد و وقتی من بر میداشتم قطع میشد. اوایل فکر میکردم شاید مادرم باشد. این تلفنهای گاه و بیگاه نگرانم کرده بود.
آرش چند وقتی بود برای ناهار میآمد خانه و گوشی را بر میداشت و میرفت بیرون و تمام وقتی که برای ناهار میآمد بیرون بود، بعد با عجله ناهار میخورد و میرفت.
خانواده سمیه از اهواز آمده بودند و سرگرم مهمانهایش بود و من حسابی تنها شده بودم. وسوسه شده بودم به مادرم زنگ بزنم اما میترسیدم دوباره شروع کنه به سرکوفت زدن و حالم از اینی که هست هم بدتر بشه. پس بی خیال شدم و تصمیم گرفتم برم باشگاه ثبتنام کنم. باشگاه دو کوچه بیشتر از خونه ما فاصله نداشت و میتوانستم پسرم را هم با خودم ببرم.
قرار شد یک روز در میان، روزهای فرد بروم باشگاه. احساس خوبی بود بعداز اینهمه خونه نشستن و تنهایی کشیدن، این اولین کاری بود که برای خوب کردن حال خودم انجام میدادم.
گاهی فکر میکردم، اگر زندگی مشترک اینقدر آزار دهنده و کسل کننده است، چرا اینقدر مردم اصرار دارند که حتما ازدواج کنند؟ چه معنی دارد که این همه احساس پوچی و بیهودگی را با خودمان در زندگی دیگری ببریم که او هم هیچ آمادگی برای یک زندگی دو نفره را ندارد.
زندگی به طرز وحشتناکی برای من خسته کننده بود. حوصله خودم را هم نداشتم، حتی رفتن به باشگاه هم اون حال بدم را بهتر نکرد. من شدیداً افسردگی بعداز زایمان گرفته بودم. بطوری که هر موضوعی حتی روشن نشدن کبریت باعث میشد خودزنی کنم و تا چند ساعت گریه کنم. شبها بیخواب بودم و روزها خوابآلوده و خسته…
Facebook Comments Box