یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی
طنز تلخ ممد تهرونی
مهدی قاسمی
حالا بگذریم که بعدها از سر بیکاری رفت تو نظام و گروهبان شد، اما در عرض کمتر از چند سال با مدرک سیکل شد درجه دار و در نهایت سردار سپاه. اون موقع ها به سپاهی ها درجه های کیلویی میدادند و این چیزها معمولی بود. من، محمد تهرونی رو دیگه از پانزده سالگی ندیده بودم. بعد از چند سال وقتی اتفاقی محمد را دیدم که در مراسم رژه نیروهای مسلح در هفته جنگ (دفاع در جنگ تحمیل) در خیابانی در مرکز شهر در جایگاه مخصوص فرماندهی ایستاده بود و از نظامیان سان میدید، هر چند قیافش خیلی تغییر کرده بود، اما او یک ماه گرفتگی توی صورتش داشت که از دور هم داد میزد که همون محمد تهرونی است و جای شکی باقی نمیگذاشت، از سالها پیش میدونستم محمد رفته تو نظام، اما نمیدونستم رفته سپاهی شده و اینقدر رشد کرده که جزو فرماندهان ارشد سپاه باشد!
من بدبخت که با این همه درس خوندن و لیسانس گرفتن، کارمند قراردادی شهرداری یک منطقه از شهر در قسمت فضای سبز بودم، دیدن محمد تهرونی که حتی سیکلم نداشت آن هم در ردای سردار سپاه و اونهمه دالم و دولوم برام شوک آور بود، آخه مگه میشه، مگه امکان داشت؟!
اون روز کنجکاوانه یک ساعتی به تماشای اون وضعیت و ژست های مسخره محمد تهرونی نشستم. بعد از پایان مراسم به سختی به حلقه اول و دوم دور محمد نزدیک شدم و به یکی از محافظانش گفتم که میخوام با این آقا صحبت کنم، اون آقای نظامی هم نه برداشت و نه گذاشت و منو قپونی دستگیر کرد، بعدها متوجه شدم که فکر کرده که من قصد ترور حضرت والا را دارم. او یکی از نگهبانان و محافظان محمد بود که من رو با این وضعیت دستگیر و از پشت دستهایم رو بسته بود و مرا بازرسی بدنی میکرد. من هم توی این وضعیت هی تقلا میکردم که از دست او رها شوم، صدای خودمو بلندتر میکردم که یکدفعه، محمد یا همون سردار افخم اینروزها متوجه سر و صدا شد و به طرف ما اومد، تا رسید، منم صدامو بلندتر کردم و گفتم: محمدآقا… منم، مهدی!… بچه محله دم کَلی!… میخواستم ببینمتون و احوالی ازتون بپرسم که اینها منو بیخودی دستگیر کردند.
همینطوری تو خیابون در حال قدم زدن بودم و هی به صحنه پیش اومده امروز فکر میکردم که یکهو سررشته افکارم با صدای بوق ممتد یک ماشین شاسی بلند از هم پاره شد. وقتی راننده ماشین در کنار خیابون شیشه ماشینش را پایین کشید فهمیدم که خود نامردشه… اما من بی توجه به راهم ادامه دادم… چند قدم که جلوتر رفتم اون باز منو تعقیب میکرد و هی بوق میزد. وی وقتی متوجه شد که جوابشو نمیدم منو به اسم صدا کرد و گفت: آقا مهدی بیا اینجا کارت دارم…. این دفعه رفتم سراغش و تا نزدیکش شدم، درب جلو خودرو را باز کرد و از من خواست که سوار شوم…
از روزی که کار در دفتر ممد سردار شروع شد، با او به ماموریتهای زیادی در سراسر کشور به عنوان همراه و راننده رفتم. او از اول با من شرط کرده بود که هر چی دیدیم و شنیدم را فراموش کنم وگرنه دردسرهای زیادی گریبانگیرم خواهد شد و برایم مشکل پیش میاد. اون روزها یک پامون اسکله های بندرعباس بود، یک پامون عسلویه، صبح تبریز بودیم بعد از ظهر تهران، شب جزیره کیش.
وقتی که تصمیم گرفتم که از کار با ممد علیرغم حقوق و مزایا و زندگی خوب وی جدا شوم و به دنبال یک کار با آبروئی بروم فقط یک جمله شنیدم: رفتی… برو ولی دیگه پشت سرتم نگاه نکن اما حتما به فکر سفارش یک دست کفن شیک هم باش، تو الان خیلی چیزها میدونی که با این اطلاعاتی که داری فقط مرگ پایان قرارداد کاری توست!
اما من، علیرغم تهدید محمد، عزمم را جزم کردم و در یک روز سرد زمستانی تصمیم به فرار از میان کوههای برف گرفته ی مرزی ترکیه به سوی اروپا رو گرفتم، درحالی که نزدیک به یک گروهان سپاهی در تعقیب و جستجوی من بودند. اون روزها با هر مصیبتی بود و با لطف و نظر خداوند موفق به فرار شدم، ولی سایه شوم آنها را حتی تا این طرف مرزها هم گاهی پشت سر خویش حس میکردم …
از تجربه کار با ممد تهرونی این را فهمیدم که کل این سیستم به تمام معنا فاسد است و بدتر این که، مخوفترین مافیای تمام دو قرن گذشته جهان، یک کشور بزرگ با تمدنی به قدمت تاریخ را با فریب و تقدس نمایی دروغین چپاول میکند …