سرگذشت افتاب (۳۱)
افسانه رستمی
آرش مثل همیشه با تکان دادن سر سلام کرد. قلب من مثل سیر و سرکه میجوشید. سعی میکردم خودم را آروم کنم اما غیر ممکن بود. ترس تمام جانم را گرفته بود؛ ترس از تائید همان حرفهایی که آن زن پشت تلفن بیپروا به من گفته بود.
پرینت تلفن را برداشتم و گرفتم جلوی صورتش، مستقیم به چشماش خیره شدم و گفتم: این شماره کیه که اینهمه از تلفن خونه ما باهاش تماس گرفته شده؟ شاید برای اولین بار بود که من و آرش مستقیم تو چشمای هم نگاه میکردیم. آرزو میکردم بگه من نمیشناسم و کاملاً منتظر شنیدن این جمله بودم، اما در کمال ناباوری، زُل زد تو چشمم و گفت: لیلا! و با دستش من را از سر راهش کنار زد و رد شد رفت تو اتاق و کنترل را برداشت و نشست پای تلویزیون.
من گلویم کاملاً خشک شده بود، مغزم کار نمیکرد، بدون هیچ حرفی فقط نشستم رو زانوهام و بلندبلند گریه کردم.
من عاشق آرش نبودم، ازدواجم با او از سر ناچاری بود و مطلقاً انتظار این رفتار را ازش نداشتم، اما در تمام این دو سال زندگی مشترکمان، نهایت تلاشم را کرده بودم که با تمام بیمهریهایی که میدیدم، زندگیمان سر و سامان بگیرد.
بلند شدم رفتم توی اتاق، تلویزیون را از برق کشیدم و گفتم: باید با هم حرف بزنیم. اما بدون اینکه نگام کنه گفت: در مورد چی؟
ضربانم قلبم اینقدر شدید شده بود که احساس میکردم الان قلبم از جا کنده میشه. انگار اصلاً اتفاقی نیافتاده بود. خونسرد و بی تفاوت نسبت به حال بد من، با بیحوصلگی گفت: حال صحبتهای خالهزنکی را ندارم! و بلند شد که از اتاق بره بیرون.
داد زدم کجا میری؟ چرا اینقدر با این زن صمیمی شدی که به راحتی تو را عشقم صدا میزنه؟ چیزی که شنیدم باور کردنش برام وحشتاک بود! بدون هیچ تردیدی گفت: من عاشق این زن هستم و اصلاً برام مهم نیست که تو چه فکری میکنی یا تمام کسانی که تو این موضوع رو بهشون خواهی گفت چقدر سرزنشم کنند! من و لیلا عاشق همدیگر هستیم؛ حالا برو کنار کار دارم…
Facebook Comments Box