داستان تلخ زری خانم
مهدی قاسمی
اولین بار بود که تهرون میرفتم. بیست و دو سالم بود، سربازی افتاده بودم پادگان ولیعصر میدون سپاه نزدیک میدون امام حسین.
رفتم پادگان و گفتند که باید شش هفته مرخصی اجباری برید و دوباره برگردید.
من که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و بعد از دانشگاه سه ماهی فرصت داشتم که به سربازی برم، پس اون سه ماه رو پیش یوسف رفیق دوران کودکی که اوستای نقاش ساختمان بود، رفتم سرکار نقاشی ساختمون.
خوب پول نداشتم و سربازی تو شهر بزرگی مثل تهرون دو قرون پول تو جیبی میخواست.
مقداری پول پس انداز کردم و رفتم تهرون که با بدشانسی به ما گفتند که بایستی به یک مرخصی اجباری بریم چون که پادگان ظرفیتش پر است.
دیگه نمیتونستم به خونه برگردم و تصمیم گرفتم با همون دو هزار تومنی که جمع کرده بودم تا مدت شروع خدمت سربازی با همون پول کاسبی کنم.
همونطور که گفتم، میخواستم تهرون بمونم بنابراین رفتم خیابون ناصر خسرو و ارزونترین مسافرخونه، مسافرخونه گیلان بود که اتاق هائی با تختهای عمومی داشت که از هر قشری توش پیدا میشد و اجاره هر تخت شبی ده تومن بود. یک تخت اجاره کردم و از فردا شروع کردم به دستفروشی، یک بوکس سیگار وینستون خریدم و به صورت سیار سیگار میفروختم.
طرح خوبی بود، از هر بوکس سیگار ده تومن سود میکردم و تا شب حداقل سه بوکس سیگار میفرختم، هم پول تخت مسافرخونه درمیومد و هم پول غذای روزانم و هم اینکه از دو هزار تومنم هم کم نمیشد….
حالا بگذریم که شبها تو مسافرخونه شپش از سر و روی بالش و تختها بالا میرفت و هرروز صبح از ترس مریضی میرفتم حموم عمومی ای که پشت مسافرخونه بود، پنج تومن میدادم و دوش میگرفتم.
یکروز که طبق معمول صاف صاف داشتم تو ناصر خسرو و لاله زار رو گز میکردم و سیگار میفروختم و در حالی که دستهام تو جیبهای شلوارم بود و بوکس سیگار زیر بغلم، سر در گریبان و غرق در افکار جور واجور و گاهی هم شاید ضربه ای و شوتی با کفش های کتانی ام بر سنگریزه های پیاده رو میزدم و در خیال خودم طی طریق مینمودم!! ….
اون لحظه تو فکراین بودم که من بیچاره مادر مرده غریب جامونده اغیار، سرخورده افکار و گمگشته اعصار نمیدونم چه گناهی کرده بودم که گیر این روزگار اضداد شده بودم. همینطور که طی طریق مینمودم، سر پایین و در گریبان و شاید هم در جستجوی اسکناس پنج تومنی بودم تا بلکه سر ظهر و توی گرمای اول تابستون شهر، دلی از عزا در بیاورم و شکمی سیر کنم.
در همان حالت سر به زیری که نشات از مظلومیت ذاتی من از بچگی تا کنون داشت، ناگهان دو تا مامور سد معبر را بالای سرم دیدم که سعی میکردند بوکسهای سیگار را از دستم بگیرند و من رو همراه خودشون به جرم سد معبر ببرند. من که تو اون گیر و دار داشتم سعی میکردم که سیگارها و خودمو از دست مامورها نجات بدهم، شروع به کشمکش نموده و با خواهش و تمنا از مامورها میخواستم که من و اجناسم را رها کنند که یکهو در همین قوس و کشاکش، وسط پیاده رو ولو شدم و بوکس سیگاری که دستم بود روی زمین پخش و له و لورده شد….
سرم را که بالا کردم قیافه یک بانوی میانسال با یک عینک ذره بینی دیدم که با فحش و ناسزا به ماموران منو از چنگ اونها بیرون میکشید. درهمین اثنا مردم و رهگذرها هم که دور و بر ما جمع شده بودند، هر کدام یک تکه کلام تند و یا ناسزایی نثار ماموران میکردند. مامورها که هوا را پس دیدند، دست و پای خود را جمع نموده و منو رها کردند و زدند به چاک….
من که با شلوار پاره و دست و صورت زخمی و سیگارهای له شده ی کف پیاده رو و چشمای پر از اشک مونده بودم، ناگهان دستی را دیدم که به سوی من دراز شده بود. اون دست، دست همون خانمی بود که از من در مقابل مامورها حمایت کرده بود. من هم دستش را گرفتم و بلند شدم، خودم را تکانی دادم و از او تشکر کردم.
زری خانم؛ زنی که از این به بعد با اسمش، خطابش میکنم، پرسید: جوان…خوبی؟ سالمی؟ …، ببین اگر ضرری بهت زدند بگو تا من بهت پرداخت کنم…
من گفتم: نه خانم اختیار داری، فدای سرتون….
زری خانم از لهجه من در همون گفتگوی کوتاه فهمید که بچه شیرازم و گفت: کاکو هم که هستی، به قیافتم نمیخوره کارت دستفروشی باشه…. تهرون چکار میکنی جوان!؟
منم که بعد از مدتها یک گوش واسه شنیدن پیدا کرده بودم، گفتم که بله، بچه شیرازم و سربازی افتادم تهرون و مابقی داستان که برای شما تعریف کردم را برای زری خانم هم شرح دادم….
اونم نمیدونم چی شد یکهو دلش سوخت و اول منو به صرف غذا تو یک ساندویچ فروشی دعوت کرد و بعد از کلی صحبت و تعریف به من پیشنهاد داد که تا شروع خدمتم در پادگان برم پیشش و به جای سیگار فروشی هم توی بقالی خودشون تو خیابون سیروس که دقیقا طبقه پایین خونش بود کار کنم و در بالکن همون بقالی که یک اتاق داشت ساکن شوم.
زری خانم دو تا پسر و یک دختر بزرگ داشت و خودش و شوهرش تو بقالی کار میکرد و بچه هاش هر کدوم کاسبی و شغل خودشونو داشتند.
صبح ها در بقالی کارمیکردم و شبها هم توی همون بالاخونه مغازه میخوابیدم.
قرار براین شد که روزی سی تومن هم دستمزد بگیرم.
کار من شستشو و تمیزکاری، جابجا کردن وسایل، چیدن دکور، خرید وسایل از عمده فروشی و حمل آنها با گاری دستی به مغازه بود.
یکماه تمام اونجا کار کردم، زری خانم و شوهر و بچه هاش خیلی به من لطف داشتند. هم جای خواب، هم حقوق و هم خورد و خوراکمو میدادند.
بعد از مدتی با دنیایی خاطره از زری خانم و خانوادش خداحافظی کردم و به پادگان رفتم.
زری خانم روز آخر گفت: پسرم هر وقت خواستی میتونی دوباره پیش ما بیایی… تو هم مثل حسین پسرمی…
اونروز رفتم پادگان و همون روز برای آموزشی افتادم پادگانی در شهر کاشان.
بعد از سه ماه آموزشی دوباره به همون پادگان اول برگشتم و اولین جایی که رفتم، پیش زری خانم و خانواده ش بود.
بادیدن پارچه مشکی جلو مغازه و خانه زری خانم، دلم هری ریخت پایین….
بله، متاسفانه زری خانم در اثرسکته قلبی درگذشته بود….
حس کردم مادرم رو از دست دادم، همونجا روی زمین نشستم و فقط اشک میریختم و اشک بود که میریختم… اشکهایی که هنوز بعداز سالها هر وقت یادم می افتد بی اختیار دوباره جاری میشود …