کله گنجشکی خاص
مهدی قاسمی
بگذریم تا همین چهل سالگی هم نهایت روزه ای که از دوران کودکی تا کنون گرفتم از روزه کله گنجشگی فرا نرفته بود، یادمه اون دوره نوجوانی برای اولین بار تصمیم گرفتم هرطوری شده تا آخر شب دوام بیارم و یک روز روزه کامل بگیرم .
صبح کله سحر بیدار شدم و این شکم صاحب مرده رو پر از غذا و میوه و شکلات و شربت و هزار جور خوردنی دیگه کردم تا اینکه مادرم آخرین لیوان شربت را ازدستم قاپید و گفت: کوفت بخوری بچه! وقت اذان شد دیگه!!
خلاصه غذا رو زدم و با پخش اذان از خوردن دست کشیدم و اما هنوز به رختخواب نرفته بودم که احساس غش و ضعف کردم!
اما چاره ای نبود و بایستی رو حرف خودم می ایستادم.
صبح که چه عرض کنم لنگ ظهر که از خواب بیدار شدم بعداز دستشوی و آب زدن به سر و صورتم، طبق عادت همیشگی سری به یخچال زدم و پاکت شیر و کره و مربا، از تو نوندونی هم دوتا نون، همه رو بادودست و زیربغلم گرفته بودم و سمت پذیرایی خونه در حرکت بودم که با حرکت سامورایی خواهر بزرگ کاراته کارم بر باسن محترمم و فریاد متقابل او که نفهم!! تو که میخواستی صبحونه بخوری پس چرا کله سحر پا شدی ویک کامیون غذا چپوندی تو اون شکم واموندت !!! کارد بخوره اون شکمت که سیرومونی نداره!
با این ضربه و داد و فریاد تازه فهمیدم که روزه ام و همه خوراکی ها رو دوباره گذاشتم تو یخچال و روی مبل وسط پذیرایی ولو شدم.
شکمم قار و قور میکرد و بد جور احساس گرسنگی میکرد ولی چاره ای نبود و باید تحمل میکردم.
تلویزیون را روشن کردم و شروع کردم به دیدن تکرار سریال ماه رمضان! سریال رسید به بخش سفره افطاری مخصوصا بامیه و زولیبیا و سفره هفت قلم افطار و باز آب از لب ولوچم راه افتاد، از این رو تلویزیون را خاموش کردم و تصمیم گرفتم که مجله هفتگی بخونم که تا بازش کردم تبلیغ یک سرخ کن برقی با مرغ بریانی روی جلد صفحه مجله نظر منو جلب کرد و شکمم بی مقاومت شروع به قار و قورکرد!
مجله رو با شتاب به طرف بالکن پرت کردم و نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت یازده و پنج دقیقه صبح بود و تا افطار هفت ،هشت ساعت دیگه مونده بود….
بلند شدم و گفتم یک سری به حیاط بزنم بلکه شاید گرسنگی یادم بره که با دیدن میوه های سر درخت حیاط خونمون یکبار دیگر لرزه ای به شکمم افتاد واحساس گرسنگی ام دوبرابر شد.
گفتم از خونه بزنم بیرون تا بلکه از شر این همه محرکهای وسوسه انگیز خلاص شوم
تا پامو گذاشتم بیرون چشمم به شیرینی های شیرینی فروشی محله افتاد که نرفته برگشتم تو خونه.
عاصی و حیرون و گرسنه و تشنه، پیش خودم گفتم چه غلطی کردم. من و چه به روزه. اصلا چرا قُپی اومدم ؟ حالاچکار کنم؟!
روز از نیمه گذشته بود و جان منم!
انگاری همه اهل خونه اون روز چهار چشمی منو میپایدند. درحالیکه ازشدت ضعف رنگ بر چهره نداشتم.
به ناچار رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم، نه راه پس داشتم و نه پیش.
همینکه داشتم به خودم میچیدم صدای پشمک گربه ی خونگیمون راشنیدم که میومیو کنان سمت تخت من میومد. حوصلشو نداشتم، لحاف رو رو سرم کشیدم که به زور بخوایم که پشمک از روی پتو اومد روی سرم و خودشو به پتو و من میمالید.
من از شدت گرسنگی یکهو عصبی شدم و با پاهام اونو به طرف پایین تخت پرت کردم و اونم سر و صدای زیاد و ناراضی رفت یک گوشه ای مشغول خودش شد
چنددقیقه ای که گذشت صدای خش خش پشمک را از دور وبر تخت میشنیدم که نمیگذاشت بخوابم.
بلند شدم که او را ازاتاقم بیرون کنم که متوجه شدم پشمک درحال خوردن غذای کنسرویی مخصوص گربه هاست.
او را با عصبانیت بیرون کردم. و نیم نگاهم، هم به غذای کنسرویی گربه افتاد.
رفتم روی تخت دراز کشیدم که بخوابم ولی شدت گرسنگی حتی اجازه بر هم گذاشتن پلک هامو به من نمیداد.
دیگه طاقتم تموم شده بود، بلند شدم که دوباره چشمم به غذای گربه افتاد، گفتم بادا هرچی باد.
اول مطمین شدم که در اتاق بسته است و بعد غذای باقی مانده پشمک رو شروع کردم به خوردن. اولش با اکراه شروع به مزه کردن کردم ولی به دهنم خوشمزه اومد و سپس با ولع زیاد شروع کردم به خوردن.حالا بخور کی نخور!!
غذای گربه را که خوردم، تقریبا قار و قور شکمم خوابید،انگاری تو اون گرسنگی دو دست چلوکباب با نوشابه و متخلفات زده بودم، شنیده بودم آدم تو گرسنگی مجبور باشه، سنگم میخوره، که معنی این جمله را اونجا دقیق فهمیدم، فقط مونده بود تشنگیم که برای اونم فکری کردم. توی حیاط و آشپزخونه که نمیشد رفت و آب خورد چراکه تو دید بود،ناچار بلند شدم و رفتم دستشویی.
مشگل اینجا بود که شیر دستشویی کوتاه و کم ارتفاع بود و کنارش یک آفتابه آب! قسمت شستشوی دست و صورت هم کلاً توی هال باریک پشت دست شویی بود،که اونجا هم تو دید بود. پس مجبور بودم که فقط از لوله آب دستشوی آب بخورم که اونم ارتفاعش کم بود و فقط آفتابه کوچک به ارتفاع اون میرسید، به ناچار و از شدت تشنگی، چند بار آفتابه را آب کشیدم و نهایتاً پر آب کردم و با همون آفتابه شروع کردم به نوشیدن آب! از شدت تشنگی اون آب تو اون موقعیت از پپسی کولا با یخ برا من گوآراتر بود. شاید هنوز تشنه نبودید که بفهمید یک آدم تشنه چی میکشه. من حتی تو یک فیلم دیدم یکنفر تو بیابون گیر کرده بود و نهایتا مجبورشده بود ادار خودشو بخوره. حالا آب تو آفتابه خوردن که چیزی نیست! باورکنید تشنگی بد چیزیه.!
خلاصه با این ترفند دور ازچشم خانواده تا افطار دوام آوردم و موقع اذان هم با افتخار پشت سفره غذانشستم درحالی که همه چشمشون از شدت تعجب از حدقه در اومده بود.
درهمین اثنا پشمک دور و بر سفره میچرخید ومیو میو میکرد که خواهرم رفت از تو اتاق غذاشو بیاره که متوجه شد تو قوطی غذاش هیچی نیست.او با تعجب برگشت و گفت: غذای پشمک تموم شده! ولی من امروز براش غذا گرفتم و اون غذا رو معمولا تاپنج شش روز طول میکشه تاتموم بشه!
همینطور که این حرف میزد یکهویی بی اختیار همه سرها به سمت من چرخید وهمه چشماشون به من خیره شد.
پرسیدم: چی شده؟ چرا به من نگاه میکنید؟ که بابام نزدیک شده و پیراهن منو بو کرد ودرحالی که به لکه چربی که روی پیراهنم اشاره میکردگفت: ای پست فطرت، و بعد یک کشیده یکهویی به گوشم نواخت و گفت: حداقل طوری میخوردی که رو لباست نریزی و معلوم نباشه حول!!!
من که جای انکار نداشتم بلند شدم و رفتم تو اتاقم و اونروز با همون غذای گربه و آب آفتابه ازشدت خجالت تا صبح هیچی نخوردم.
Facebook Comments Box