سرگذشت آفتاب (۳۴)
افسانه رستمی
از رستوران بیرون آمدیم، آرش گفت: با هم بریم خرید و بدون اینکه منتظر جواب من بماند علی را بغل کرد و راه افتاد. فاصله خانه ما تا بازار کویتیها زیاد نبود، پیاده حدود پانزده دقیقه میشد. در طول مسیر، مرتب قربون صدقهی علی میرفت و میگفت: امروز تو و مادرت هرچی بخواین براتون میخرم! رسیدیم بازار کویتیها. دوستش بوتیک شیکی داشت که اجناسش را از دبی وارد میکرد و هر کسی توان خرید کردن از آنجا را نداشت.
آقا سهراب صاحب بوتیک بود. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: آرش دیروز بار برام رسیده و حین صحبت کلی شلوار جین، دامن، روسری و بلوزهایی را جلویمان گذاشت که حتی حقوق یک ماه ما هم به اندازه پول یکی از آنها نمیشد.
من که از وضعیت زندگیم خبر داشتم آروم در گوش آرش گفتم: قیمتها را نگاه کن! بیتوجه به حرف من گفت: این بلوز و این شلوار جین را برمیدارم. سهراب هم از روی رگال یک دامن مشکی برداشت و گفت: این هم دیروز رسیده مبارک باشه. آرش اصرار داشت من پُرو کنم. آقا سهراب خندید و گفت: اگر خانم من بود از هر کدام چند رنگ بر میداشت.
آرش لباسهایی که خودش انتخاب کرده بود را دست من داد و گفت: برو بپوش ببینم تو تنت چطوره. بلوز سرمهایِ آستین حریر با دامن مدل ماهیِ مشکی پوشیدم. آرش پرده را زد کنار گفت: خیلی بهت میاد، یه لحظه صبر کن؛ یه شلوار پارچهای کرم رنگ و یک شومیزِ مشکی هم آورد و گفت: این را هم بپوش. من اصلاً به میزان شیک بودن لباسهایی که آرش انتخاب کرده بود فکر نمیکردم، فقط دلم میلرزید که از کجا میخواد پول این لباسها رو پرداخت کنه.
از پرو بیرون آمدم و لباسها را دادم دست شاگرد آقا سهراب. پرسید پسندیدی؟ گفتم بله اما فعلاً قصد خرید ندارم. آرش بلافاصله نگاه تندی به من کرد و گفت: سهراب داداش، همه را بر میداریم.
طبیعتاً هر زنی عاشق خرید کردن مخصوصاً خرید لباس است اما من کوچکترین احساس خوبی نسبت به این همه مهربانیِ ناگهانی آرش نداشتم. ولخرجی امروز آرش آن هم در شرایطی که ما به نگار و افسانه بدهکار بودیم برایم قابل درک نبود.
خریدها را آرش از دست شاگرد آقا سهراب گرفت و خداحافظی کردیم. از بازار زدیم بیرون. آرش گفت: همینجا باش تا من برم بستنی بخرم ببریم خونه!
نزدیک غروب بود که برگشتیم خونه. بستنی را برداشتم تا بریزم تو کاسه که آرش از دستم گرفت و گفت: من میارم تو خسته شدی امروز! مثل برق گرفتهها شده بودم، دستم را نیشگون گرفتم که خواب نباشم و گفتم: پس من لباس علی را عوض میکنم چون هوا گرم بود و علی از ظهر پوشکش عوض نشده بود.
معمولا من و آرش همدیگر را به اسم صدا نمیزدیم اما آرش صدام زد آفتاب، دوتا فیلم آوردم بیا با هم ببینیم! فکر کردم حتماً اشتباه شنیدم اما دوباره صدام زد آفتاب کجایی پس بیا دیگه…
Facebook Comments Box