نگاهی به نمائی 24
جمشید گشتاسبی
در همان حال که دوربین را به سمت او گرفتم، فوکوس کردم و ماشه را فشار دادم بی اختیار این به ذهنم آمد که: “…. با چراغ همی گشت گرد شهر ….”.
معمولا عکاس دنبال سوژه و ثبت لحظات می رود اما بسیار هم پیش می آید حالتی یا حال و هوائی که انگار سوژه، عکاس را شکار می کند.
این از آن دفعات بود. ذهنم درگیر صلیب شد و به دیروزهای کودکیم رفتم و سینما “شیرین” آبادان و تماشای فیلم “بزرگترین داستان عالم” ساخته ی جورج استیونس. یک فیلم درام تاریخی و اولین فیلمی که در باب زندگی مسیح دیدم.
به صلیب، این نماد مسیحیت اندیشیدم که تا پیش از مسیح، دیرزمانی بود بردگان را به آن میخ آویز کرده به مجازات می رساندند اما بعد از بردار کردن عیسای مریم، نماد یک دین شد یعنی زمانی نماد ظالمانه ترین شکل اعدام بود و بعدتر نشانه ای از رستگاری، نجات، عشق و فداکاری.
و حالا من، کودک پنجاه و اندی سال پیش، داشتم می دیدم یکی دارد صلیبی می برد. به کجا و چرایش را نمی دانستم. آمده بودم عکسی بگیرم و گرفتم هم، اما این صلیب کنجکاوم کرد. بر دوش این مرد به کجا می رفت؟! داستانش چه بود؟
نمی خواستم به گفته ی جناب نیچه هم بچسبم که: ” تنها یک مسیحی وجود داشته است و او بر روی صلیب درگذشت.” چرا که در سینما که در عرصه های متنوعی باور و دوستش دارم به دفعات دیده بودم چگونه مسیح تکثیر شده و چه بسیارانی که دور از هیاهوی سیاست و اقتصاد و اجتماع خشمگین، انسان بوده اند و انسان مانده اند و در عشق زیسته اند.
اما بهت ناشی از سیاهی و تلخی این جهان با همه ی پیامبران و پیروانش، با همه ی کلیساها، معابد و مساجدش همچنان ذهنم را قلقلک می داد که در این صحنه ی ساده که یکی دارد صلیبی می برد چه هست؟ آیا به انبار مازاد می برد یا به کنجی دور از اجتماعی که کم کم در آن انگار عشق و فداکاری به گونه ای عجیب و غریب کمرنگ می شود؟!
کمی بعد به خود آمدم که عکسم را چنانکه دوست داشتم گرفتم، حالا بگذار خیالم هم این سو و آن سو سرک بکشد:
“کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.”