سرگذشت آفتاب (۳۷)
افسانه رستمی
تا ساعت یازده شب اشک ریختم و منتظر ماندم اما آرش حتی تماس هم نگرفت. پسرم بیقراری میکرد و کلافه شده بود. ناچار شدم برگردم خونه. چراغها خاموش بود و طبق معمول آرش نبود. بدون اینکه چیزی بخورم پسرم را حمام دادم و خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم سردرد شدیدی داشتم. رفتم طرف یخچال که مُسکنی پیدا کنم. هنوز در یخچال را باز نکرده بودم که تلفن خونه زنگ خورد. گوشی را برداشتم اما بدون اینکه جواب بدم گوشی را گذاشتم. اصلاً دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم.
دوتا قرص سردرد خوردم. پسرم هنوز بیدار نشده بود. رفتم کنارش دراز کشیدم و چشمم گرم شده بود که دوباره تلفن زنگ خورد. با سرگیجه بلند شدم گوشی را برداشتم، صدای لیلا بود. صداش دلهره به جانم میانداخت. گوشی را کشیدم و رفتم توی تخت. تمام سرم مثل نبض میزد، حالت تهوع و دلپیچه گرفته بودم از شدت عصبانیت. این زن کابوس زندگی من شده بود.
سه روز گذشت و از آرش خبری نشد. تقریباً مواد غذایی که داشتیم تو خونه داشت تمام میشد و من هم پول زیادی نداشتم. بعد از مدتها رفتم خونهی سمیه. طبق معمول شروع کرد به گفتن اینکه زندگی خیلی ترسناکه مبادا به فکر طلاق بیفتی و از این دلداری دادنهای به سبک خودش. دوباره اصرار کرد که به مادرت زنگ بزن. میگفت نباید این مسئله را از خانوادهات پنهان کنی.
اینقدر گفت و گفت تا اینکه من تحت تاثیر حرفاش به مادرم زنگ زدم. صدام گرفته بود. قبل از اینکه حال من و پسرم را بپرسه حال آرش را پرسید. من میدانستم حال آرش هیچ اهمیتی براش نداره اما مادرم را خوب میشناختم. گفتم: مامان، من میخوام برگردم پیش شما. من و آرش نمیتونیم باهم زندگی کنیم. مامان گفت: ببین آفتاب، اگر روزی سه فصل کتک بخوری، اگر ماه به ماه رنگ بیرون را نبینی، اگر و اگر هاش ادامه پیدا کرد و در نهایت گفت: با لباس سفید رفتی و با کفن بر میگردی! دخترهی نفهم به فکر ابروی بابات نیستی؟ فردا عمههات اینجا چشم من رو در میارن، بتمرگ سر زندگیت و دیگه هم به من زنگ نزن.
سمیه که تقریباً تمام حرفهای مادرم رو شنیده بود گفت: وای آفتاب دیدی بهت گفتم، آدم تو خونه شوهرش هر چقدر هم سختی بکشه بهتر از اینه که طلاق بگیره. مردم هزارتا حرف در میارن، همه برات دندون تیز میکنن. مگه تو چی از زندگی میخوای؟ گور پدر شوهر، با پسرت سرگرم شو و کاری به کارش نداشته باش! آخ که این سمیه چقدر نفهم بود! چقدر راحت در مورد سوختن و ساختن به زبان خودش حرف میزد.
یک هفتهای گذشت و همچنان از آرش خبری نشده بود و تقریباً هیچ چیزی برای خوردن تو خونه نداشتیم. دست پسرم را گرفتم و سوار تاکسی شدم رفتم سمت خونه نگار به خیال اینکه حتماً از برادرش خبر داره. در حیاط باز بود رفتم داخل با دیدن آرش که با نگار و یه زن غریبه نشسته بودند شوکه شدم. آرش با بیخیالی راحت داشت قیلیون میکشید. نگار با تعجب گفت: برگشتی؟ خسته و داغون گفتم: من جایی نرفته بودم.
زنی قد بلند و چاق با چشمای مشکی و رنگ پوستی تیره که موهای مش شدهاش رو روی شونههاش رها کرده بود بلند شد رفت تو. آرش سلام سردی کرد و گفت: چرا سر زده آمدی؟ نگار که انگار کاملاً با دیدن من شوکه شده بود گفت: بشین برات چایی بیارم. نشستم و آرش به محض نشستن من بلند شد و به نگار گفت: ما میریم بیرون، گفتم من با تو جایی نمیام. بی تفاوت رفت داخل. نگار گفت: آفتاب شرمنده، باور کن آرش به من گفته بود تو قهر کردی و رفتی شیراز. ببین من خودم، هم مادرم و هم همسر، کاملاً حالت رو درکت میکنم اما بیا و خانمی کن و به لیلا چیزی نگو. چند وقت که با هم باشن آرش سرد میشه و بیخیالش میشه!
گفتم: نگار چی داری میگی، حالت خوبه؟ چقدر راحت در مورد این مسئله حرف میزنی. شما میدونستی و حتی یکبار هم نیومدی ببینی من چه حالی دارم؟ گفت: در هر صورت اتفاقی هست که افتاده و الان لیلا هم اومده و خدا رو خوش نمییاد برگرده! هنوز حرفای نگار را کامل متوجه نشده بودم که آرش با همون زن از درِ حال خارج شدند و بدون اینکه آرش به من و پسرم نگاه کنه از کنارمون رد شدند و رفتند بیرون…
Facebook Comments Box