سرگذشت افتاب ( ۳۸)
شوکه به نگار خیره شدم و گفتم: نکنه این زن…! تلاش کردم حرفم را تمام کنم اما نمیشد. احساس میکردم طنابی محکم دور گردنم گره زده شده. نگار دستان سردم را میان دو تا دستش گرفت و با بغض گفت: من درکت میکنم. من و نگار هرگز رابطه صمیمانهای با هم نداشتیم اما آن لحظه شدیداً دلم میخواستم کسی بغلم کند. احساس بیپناهی داشت خفهام میکرد.
نه، انگار حتی گریه هم آرومم نمیکرد، باید میدویدم، باید میرفتم دنبالشون، اونها حق نداشتن به همین راحتی پا روی من و غرورم بگذارند و بیخیال از کنارم با نیشخند عبور کنند.
من سخترین زندگی را کنار آرش تجربه کرده بودم. سردی و بیتفاوتی اون از هر چیزی برایم کشندهتر بود. روزهای زیادی بدون اینکه کسی بداند، در خلوت خودم برای بیکسیهایم اشک ریخته بودم.
همیشه وقتی به او احتیاج داشتم کنارم نبود. حتی زمان تولد پسرمان هم نبود. روزی که فهمیدم با تمام سختیهایی که به پایش کشیدهام باز هم به من خیانت میکند… اما هیچ کدام برایم دردناکتر از این نبود که شانه به شانهی زنی که زندگیام را تباه کرده بود و مدتها آزارم داده بود با تحقیر از کنارم بگذرد.
نگار حال خرابم را نمیفهمید اما سعی میکرد آرامم کند چون تمام غرورم، در چشم به هم زدنی خورد و خاکشیر شده بود.
روی زمین ولو شدم، احساس میکردم باید تمام تکههای خورد شدهام را از روی زمین داغ جمع کنم. مثل دیوانهها دستم را روی زمین میکشیدم. چقدر همه چیز به نظرم ترسناک میآمد. تنم داشت یخ میکرد. یک لحظه به خودم آمدم، بلند شدم و پسرم را که با پسر نگار گوشهی حیاط نشسته بودند و داشتند بازی میکردند را بغل کردم و با تمام توانم دویدم…