سرگذشت آفتاب ۳۹
افسانه رستمی
زمین را زیر پایم احساس نمیکردم گلویم کاملاً خشک شده بود و بدون وقفه با صدای بلند گریه میکردم. پسرم هراسان یقیهی مانتوی من را سفت چسبیده بود. دلم برایش میسوخت، فقط دو سالش بود به صورت زیبا و معصومش نگاه کردم و بوسیدم و بوئیدمش، دست به صورتش کشیدم و گفتم: «عشق کوچولوی مادر، بهت قول میدم هیچ وقت نذارم آب تو دلت تکون بخوره.»
دلم نمیخواست طرف خونه برم. تحمل اون خونه برام غیر ممکن شده بود. راه افتادم سمت خونهی سمیه. راه زیادی نمونده بود اما دیگر توان راه رفتن نداشتم و تمام جانم درد میکرد. زنگ خونهی سمیه را زدم. پسرم رو زمین گذاشتم و دستش رو گرفتم و از پلهها به زور بالا رفتم.
سمیه دم در منتظر بود. حال زارم را که دید گفت: این چه ریختیه واسه خودت درست کردی، باز چی شده؟ بغضم ترکید، گفتم: آرش و لیلا رو باهم دیدم! با تعجب گفت: یعنی چی؟ کجا؟ به زور تونستم جوابش رو بدم و گفتم: آرش خونه نگار بود، اون هم بود، با هم تو چشمم نگاه کردند و از جلوم رد شدند و رفتند. خندید و گفت آفتاب تَوَهم زدی؟ امکان نداره. میتونی ازشون شکایت کنی. دلم نمیخواست حرف بزنه، من یه گوش میخواستم تا تمام حرفهای این چند سالم را فقط بشنوه اما سکوت کردم، حداقل سمیه آدم شنیدن نبود.
یک جا آرام و قرار نداشتم؛ بلند شدم گفتم من باید برم. سمیه گفت: با این حالت کجا بری؟ داشت حرف میزد که بدون توجه به حرفش از در خارج شدم و از پلهها رفتم پایین…