تلخ “عمو اصغر”
مهدی قاسمی
آب بود، برق بود، گاز بود، زمین بود، هوا خوب! صدا خوب، خدا بود! آب رفت، برق رفت. گاز رفت، هوا بد،صدا بد، خدا رفت….
اصغر این حرفها رو روی تخت تیمارستان هی تکرار میکرد و هر از گاهی هم صداشو کلفت میکرد و فریاد میزد: شاه بود، شفا بود، دوا بود، صفابود… شاه رفت، شفا رفت،صفا رفت…
اصغر از چهل و پنج سال پیش صاحب یک بزازی در بازار و سرای پارچه فروشها بود که وضعشم بد نبود، کاسبی خوشنام و با انصاف بود. اصغر تنها کار و سرگرمیش کار بود و خوندن نماز سر وقتش که هیچ وقت ترک نمیشد. اما او آدم سیاسی نبود که سر و کارش با سیاست بیوفتد. همینکه انقلاب شد او سرش تو کلاه خودش بود و کار میکرد، جنگ شد کار میکرد، بعد از جنگ کار خودشو میکرد و سرش تو کلاه خودش بود.
تنها راه کجی را که میرفت مسیر پر پیچ و خم خونه تا حجره ش بود که همیشه پیاده و سر پایین طی میکرد و به هیچ چیز جز کارش فکر نمیکرد. اصغر تو همه این سالها نه کارش به شاه بود، نه میدونست رئیس جمهور یا شهردار کیه و استاندار کیه… اصغر از همه ادارات شهر، فقط اداره مالیات رو میشناخت و اداره آب وبرق و گاز و تلفن… تنها دغدغه اصغر گرون زیاد شدن دایم مالیات بود و هزینه های آب و برق و گاز و تلفنش!
خوب اینم دغدغه بزرگی نبود چرا که هر چیزی گرون میشد از قبیل هزینه خدمات، اصغر هم قیمت پارچه هاشو معقول و منصافنه بالا میبرد. اصغر اهل حروم و حلال بود و دست خیر داشت و دستگیر ضعیفان بود. اصغر اهل هیچی نبود، او حتی جمعه ها هم تا اذان ظهر کار میکرد، وی تو تمام عمر کاریش فقط دو روز حجرشو بسته بود اونم روز وفات پدر و مادرش.
اصغر چون اهل سیاست نبود تو حجرش یک تابلو زده به این مضمون که “حرف ۳۰ یا ۳۰ ممنوع!. البته دوتا تابلو دیگه هم زده بود که “نسیه به اندازه قوه داده میشود!” و “جنس فروخته شده پس گرفته میشود”. اصغر با همه خوبی هاش مثل خیلی از کاسبها و مردم شهر اهل سیاست نبود. او میگفت: سیاست مال سیاست مدارهاست، سیاست یعنی دروغ و من از سیاست بیزارم.
یعنی براش مهم نبود که صاحب مملکت شاه باشه یا شیخ، فقط اینکه حجرش باز بمونه و نونش و روزیش به راه، چیزی از دنیا نمیخواست و فکر دیگه ای نداشت. اینکه برق نباشه، یا آب یا خوزستان پر گرد و غبار، یا جونها بیکار، یا اینکه قیمت دلار هی بره بالا، یا اینکه پول مردم تو بورس بکشن بالا، یا اینکه جوانهای مردم رو تو اعتراضات به گلوله ببندند و دکترا مسافرکش بشن یا بیسوادا نماینده مجلس و وزیر و کارخونه دار، یا بساط آقازادگی و رانت و گرونی و فقر مردم رو نقره داغ کنه اصلا کاری نداشت. او فقط یک جمله معروف داشت که “من سیاسی نیستم!” و تمام.
روزگار عمو اصغر مثل هر روز پی هم میگذشت و او در کار و عقیده اش ثابت قدم بود. تا اینکه یک روز صبح زود آفتاب نزده که عمو اصغر سوی چشمش به سختی تاریکی کوچه را میدید، کرکره حجره اش را بالا کشید تا به کسب و کار حلال خود بپردازد. در همین زمان چند جوان به عمو اصغر حمله کردند و اونو داخل حجره کشیدن و هرچی پول و جنس با ارزش داشت را بارکردند و دزدیدند و بازدن ضربه ای به سر عمو اصغر او را بیهوش کف حجره رها نموده و رفتند.
این بود که چندی بعد که عمو اصغر حالش بهتر شد به خانه رفت و پس از چندی که برای اولین بار از خانه خارج شد با دیدن خیلی چیزها که بی شک به تصاویر و تجارب و وضعیت پنجاه سال پیش او بر میگشت و تضاد داشت باعث سردرگمی او میشد… قیمتها و خدمات، حتی مردم هم در نظر اصغر به کلی تغییر کرده بودند. اون چیزهایی که عمو اصغر میدید با اون چیزی که در حافظه اش باقی مانده بود از زمین تا ثریا تفاوت داشت.
اونجا بودکه همون جملات معروفش را باز تکرار میکرد و دایم ورد زبانش بود: آب بود، برق بود ،گاز بود، زمین بود هوا خوب! صدا خوب، خدا بود! آب رفت، برق رفت، گاز رفت، هوا بد،صدا بد، خدا رفت…
آری؛ گویا تنها راه آدمهای هر چند خوب به محیط اطراف، اما بی تفاوت به جامعه و سیاست حاکم بر مردمانش، فقط و فقط برگشت به زمان فراموشی و طلایی گذشته و نعمت های فراموش شده است.