طنز: علی بی غم
مهدی قاسمی
علی شاد و شنگول بود. علی توی مراسم عزای عمه شم بجای گریه جوک میگفت. سعید رفیق شفیق علی بهش گفت: علی تو روح عمت! نخندمون عزای عمته نه عروسیشا!
علی معروف به علی بی غم کارش این بود که از صبح تا شب میرفت سر ساختمون کارگری و شبها هرچی در میاورد میرفت تو کافه عرق خوری یا به قماربازی. طوری که هر شب از کافه تا خونه را پیاده میرفت و حتی پول تاکسی فردا را هم که باهاش بره سرکار نداشت. اما علی تو حس و حال خودش بود و از این زندگی روزمره اش لذت میبرد. علی اهل جوک و خنده، مسخره بازی، رقص و گاهی هم دم و دود، اونم در حد یک سیگاری بود.
یک روز علی قصد داشت با آقای دکتر پرهیز که البته دکتر نبود، فقط آمپول زن محل بود ولی خوب ژست دکترها رو برای اهالی محل میگرفت، شوخی کنه؛ یکدفعه دکتر با لحن خیلی جدی بهش میگه: علی اصالت داشته باش، چقدر مسخره بازی؟ خسته نشدی و شروع کرده بود به نصیحت کردن علی و آخرشم گفته بود: علی ما از یک خانواده ای هستیم که از اسب میوفتیم ولی از اصل و نصب نه! حد خودتو رعایت کن علی هم که همیشه یک چیز تو آستین داشت روبه دکتر میکنه و میگه: آره دکتر ننه منم همین رو به من میگه، علی تو ممکنه که از خر بیوفتی ولی از خریت نه!
علی بی غم واسه رفیقاش، رفیق بامرامی بود و گاهی آخر هفته ها رفیقاشو دعوت میکرد به عرقخوری تو کافه و سور و ساتشم خودش جور میکرد. علی با همه شوخی میکرد؛ بزرگ و کوچیک نداشت. گاهی اهل محل از شوخیهای علی خوششون میومد و گاهی عصبیشون میکرد، او حتی وقتی ملای مسجد محل هر روز پیاده از کنار کوچه میگذشت با تیکه های مخصوص خودش هر رهگذری را از خنده روده بر میکرد. او هر وقت ملا رو میدید، میگفت: حاجی شما چهره تون چقدر روحانیه! انگاری نور یه مهتابی تو اتاق تاریک، البته وقتی مهتابی خاموش باشه… از این رو ملای محل یکبار پای منبرش علی رو کافر خونده بود! و حکم ارتدادش رو صادر کرده بود…
علی فقط با یکی شوخی نمیکرد و اون هم کلعلی مرد درویش مسلک محل بود که کارش جمع کردن و خرید نون خشک با گاری دستیش بود، علی برای کلعلی با اون ریش بلند سفید و قد خمیدش خیلی احترام قائل بود.
بودن علی برای یک عده که از شوخیهای او لذت میبردند نعمت بود و واسه یک عده که طاقت شوخی های علی را نداشتند زحمت و مزاحمت، ولی او تر و خشک رو با هم میسوزند و با همه شوخی میکرد و به قولی دست مینداخت.
همین چند وقت پیش عروسی دختر اقدس خانم بود تو محله، معمولا همه برای عروسی ها از علی دعوت میکردند چونکه مجلس گرم کن بود و همه رو شاد میکرد، اگر مراسم عروسی هم بود و دعوتش نمیکردند خودش میرفت، یکی از اون عروسی ها همین عروسی دختر اقدس خانم بود که علی طبق معمول، خودش خودش رو دعوت کرد و مثل همیشه هل خورد وسط مهمونهای عروسی… اقدس خانم از علی خوشش نمیومد، مهمونهای عروسی دخترش آدم حسابی و سرشناس بودند، آخه داماد توی بازار، طلا فروشی داشت. اقدس خانم تمام طول عروسی بغل دست علی بود و نمیگذاشت که پاشو از گلیمش بیشتر دراز کند. آخر عروسی هم رو کرد به علی و گفت: علی! رقصاتو که کردی؟ مشنگ بازی هاتم که درآوردی، شامتم که خوردی حالا تا قاشق و چنگالا رو ندزدیدی بزن به چاک!
علی هم کم نیاورده و گفت: نترس اقدس خانم اونها رو نمیبرم میزارم برای شب حجله عروس و داماد، آخه آرایشهای عروس خانم تو صورتش فقط با قاشق و چنگال پاک میشه…
یک روز که علی بی غم از سرکار برمیگشت که مثل هر روز بره کافه و با رفقاش صفا کنه، تو کوچه دیوار خشتی چشمش میوفته به دختر حاج محمد حسن که داشت موهای بلندشو تو ایوان خونش شونه میکرد. علی تو همون نگاه یک دل نه صد دل عاشق فیروزه دختر حاج ممد حسن میشه. علی برای اولین بار قید کافه رفتن رو میزنه و اون روز زیر دیوار خشتی ایوان حاج ممد حسن میشنیه و تا پاسی از شب به ایوان و فیروزه زل میزنه! فیروزه هم با لبخند ملیح بدون اینکه حرفی بزنه هر از گاهی تو ایوان میومد و دستی به موهاش میکشید و میرفت.
از اون روز به بعد علی، دیگه نه میخندید و نه شوخی میکرد، خلاصه کار علی همین شده بود از سرکار که میومد بست مینشست زیر دیوار کاهگلی و زل میزد به ایوان و ساکت و بیحرف و بی کلام همونجا می نشست. حال علی به جایی رسید که دیگه سرکار هم نمیرفت و از صبح تا پاسی از شب همونجا می نشست و تکون نمیخورد.
اهالی محل که همیشه علی بی غم رو شاد و سرحال دیده بودند، باورشون نمیشد که علی بی غم رو تو این حالت پریشونی و متفاوت ببیند. علی قید همه رفیقاش و کافه رو کلاً زده بود و بست نشین دیوار کاهگلی شده بود و دنیاش، دنیای غریبی شده بود. علی که نه کار و نه سواد درست حسابی داشت، میدونست که اگر به خواستگاری فیروزه بره حاج ممد حسن دخترشو به او نمیده، آخه علی که تنها کاری که تا حالا کرده بود کارگری ساختمون روز مزدی بود که اونم تمام پولاشو تو کافه با رفیقاش به هدر میداد و هر شب مست و لایعقل تو محله میزد زیر آواز و بدمستی…
روزها گذشت و گذشت و اهالی محله دلشون برای علی بی غم واقعی با اون شوخی ها و بذله گویی هاش تنگ شده بود. یک بار هم چند نفر از اهالی محل با ننه پیر علی به خواستگاری فیروزه رفتند، اما حاج ممد حسن گفته بود که جنازه دخترشو هم رو دوش علی نمیگذاره….
چندی بعد هم حاج ممد حسن که داشت میدید که تشت رسوایی برای دخترش تو محله داره پر میشه، دست به کار شده خیلی سریع دخترشو به پسر برادرش که خیلی متمول و ساکن یک شهرستان خیلی دور بود، شوهر داد و داستان مزاحمت های علی را به پایان رسوند.
علی از فردای روز عروسی فیروزه کارش به جنون کشید پس از چندی علی رو بردند به آسایشگاه روانی و بستریش کردند خدا بیامرز ننم همیشه به من میگفت: علی بی غم هم باشی اگر با اونی که باید باشی، نباشی میشی “کوه غم!”