اکرام با ختنه!
مهدی قاسمی
من و دو برادرم با هم تو یک روز رفتیم بیمارستان تا ختنه کنیم. من برادر بزرگتر بودم و اونموقع سیزده سالم بود واون دو برادر دیگه به ترتیب نه و شش سال داشتند.
پدر بخاطر اعتقادات مذهبیش و اینکه دلش نمیومد در بچگی بخاطر درد زیاد مارو در نوزادی ختنه کنه، به همین دلیل میگذاشت تا بزرگتر شویم و اینکه تحمل درد ختنه برای ما آسانتر شود.
شما در نظر بگیر سه تا پسر بچه با سه دامن سفید مخصوص ختنه، دامنی مثل دشداشه عربی، توی کوچ پس کوچه های محل پرسه میزدند.
حالا اون دو تا که هیچ. سنی نداشتند! ولی من مادر مرده برا خودم تو اون سن برو بیایی داشتم و یک شقه بچه های محل همسن و سالم از من حساب میبردند و یکجورایی به من حق حساب میدادند.
زرنگ محلشون با دشداشه و دامن و بلانسبت بریده شده، تو کوچه و محله چطوری میتونست دوباره قدعلم کنه و سری تو سرها دربیاره …
آخه همه همسن و سالهای من تو همون نوزادی سرشونو به تیغ جراح سپرده بودند!
از اونروز شده بودم سوژه محله و دیگه تره هم برام خرد نمیکردند.
یک عمر با همون سن کم، از بس فیلم های ناصرملک مطیعی و فردین رو تو سینما دیده بودم ،برا خودم یک پا فرمون کوچولو شده بودم تو محله… منو فرمون فرمون صدا میکردند …
حالا همه بچه ها، حتی این اسی خره که همش آب بینیش آویزون بود و با من همیشه بر سر عنوان بچه زرنگ اول محل کل کل داشت تو جمع زل میزد تو چشمم و رو میکرد به بچه های محل و می گفت:زرتی بابا! این همه فرمون فرمون که می گفتید این بود؟؟؟ بعدش اینقدر میخدید که نقش آسفالت کوچه میشد.
خلاصه آبرو برام نمونده بود کار به جایی رسیده بود که حتی دختر بچه های محل هم منو دست مینداختند و با دست منو نشون میدادند و کرکر خندشون به راه بود.
من که به زرنگی به نیمچه فرمون محل شهره عام و خاص بودم ،حالا چپ و راست سوژه بودم و عزت و آبرویی که تو همون سیزده ساله عمرمون حتی به غلط جمع کرده بودم، با تیغ جراحی دیر زمان برباد رفته بود و خلاص …
هر روز داشت اوضاع بدتراز روز قبل میشد و باید فکری برای آبرو و اعتبار از دست رفتم پیدا میکردم. این بود که تو همین هیری پیری فکر بکری به ذهنم رسید.
اونروز سر ظهر و بعداز نماز جماعت ظهر رفتم مسجد محل و منتظر شدم تا پیشنماز محل که یک پیرمرد شکم گنده و با عمامه سیاه و ریش بلند سفید بود و مثل همه آخوندها نعلینی به پا داشت از خروجی مسجد خارج شود. به محض خروج پیشنماز، رفتم و عبای اونو گرفتم و گفتم:حاجی آقا دستم به دامنت … یکدفعه پرسید چی شده پسرم؟ منم از سیرتاپیاز قضیه را براش تعریف کردم…
گفت :نگران نباش بروخونه و شب برای نماز جماعت با همین لباس و دشداشه مخصوصت بیا مسجد و وسط نمازگزاران باش …
گفتم آخه من خجالت میکشم.. گفت :خیالت راحت تو بیا …کسی به تو نمیخنده …
اون شب دو دل بودم بره یا نه ولی آخرش دلمو به دریا زدم و وسط دو نماز مغرب و عشا به مسجد رفتم و یک گوشه شبستان مسجد وسط جمعیت نشستم.. به محض ورود همه نگاهها به من جلب شد و منم سر به پایین خیره به فرش رنگارنگ مسجد شده بودم.
تو همین حین پیشنماز برای سخنرانی بین النمازین رفت روی منبر و ابتدا با خوندن چند دعا و سلام و صلوات و کل طول و تفسیر دیگر، شروع کرد به این سخن که:
همانطور که میدانید به تازگی دهه محرم را به پایان رساندیم و به زودی اربعین و صفر در راه است.
روایت شده از بزرگان دین که بچه هایتان را در این ماه ختنه کنید، ثواب هزار حج دارد و اگر کسی به یک پسر ختنه شده در این ماه اکرام نماید، اگر تمام دریاها مرکب شوند و درختهای دنیا قلم ثواب آن را نمیتوانند بنویسند و خدا پاداش او را هم در این دنیا و درآن دنیا خواهد داد.
این ها را که میگفت همه نگاهها به من جلب شده بود، من همچنان سرم پایین بود و با اینکه بدون وضو تو مسجد اومده بودم به ناچار رکعت دوم نماز را هم با جماعت خواندم و وقتی خواستم از مسجد خارج شوم فوج فوج مردم بودند که به سمت من میامدند و به قول خودشان ضمن اکرام و احترام انگار اینکه برای گرفتن کلید در دروازه بهشت، باید گوشه چشمی به من نشان دهند؛ بسان پروانه گرد شمع، دور و بر من میچرخدند و اکرام میکردند.
از فردای اون روز تمام اهل محل و بچه های محل انگار دید و نگاه شون زمین تا آسما فرق کرد و گویا زبانم لال یکهویی و یک شبه وحی شده باشد، جز یکی از اولیای خدا شده بودم و اونها هی سعی میکردند بیایند وبروند و اکرام کنند.
طوری شده بود همون اسی خره با اون همه آلامب و دولومبش انگار بهش حجت تمام شده بود که منو خدا فرستاده، هی چپ و راست میرفت و میومد سلام وچاکرم میگفت و اظهار ارادت میکرد …
کم کم داشت خوش خوشانم میشد و یکجورایی صد برابر قبل نه تنها بین بچه ها بلکه بین بزرگ ترها هم قرب و عزت پیدا کرده بودم.
خوب یادمه روزی که دوره استراحت پزشکی ام تموم شده بود و قصد داشتم دوباره به مدرسه بودم خیلی ناراحت بودم که چه زود این دوران خوش با عزت تموم میشود .
روزی که به مدرسه رفتم چشمم به پلاکارد بالای مدرسه افتاد که نوشته شده بود: “بازگشت قهرمانانه و باعزت فرزند عزیز ملت، که باعث فخر این مدرسه و محل است را به مدرسه تبریک میگوییم، باشد که از برکت حضورش همه ما بهره مند شویم.
از طرف مدیر مدرسه، آموزگاران و بچه های مدرسه”!
در آخر جونم براتون بگه این شد که همه همکلاسی هایم بعدها که بزرگ شدند رفتند دکتر و مهندس و کاسب شدند ،اما من که سوراخ دعا را تازه پیدا کرده بودم، رفتم حوزه علمیه و آخوند شدم!
الانم الهی شکر روزگارم بدنیست، دوسه ملکی، سه چهار زن عقدی و چند ده تایی صیغه ای و کل قرب و ارج و سرسوزن عقلی!
Facebook Comments Box