فراری ها!
مهدی قاسمی
همه بدبختی ما از وسوسه های اصغر شروع شد. از روز اول مدرسه که مدام زیر پام می نشست که از مدرسه فرار کنیم و با هم بریم سینما، آخه ما وسط شهر زندگی میکردیم و دو سه تا کوچه اون طرف تر مدرسه چند تا سینما بود که مدام فیلم های جدید می آورد . فیلم هایی که هنوز پرده اش سر در سینما نصب نشده بود که من و اصغر اون هارو دیده بودیم، آخر سر که یک دور که همه فیلم ها رو دیده بودیم ، شروع می کردیم و دوباره از سر یک دور دیگه فیلم ها رو می دیدیم ….
اینقدر از مدرسه فرار کرده بودیم و سینما رفته بودیم که دیگه سینما رفتن برامون مثل نماز یومیه واجب شرعی شده بود!، البته بیشتر اوقات از در خروجی سینما دزدکی وارد می شدیم. سرتونو درد نیارم اون سال تحصیلی من و اصغر یک ضرب مردود شدیم اونهم با معدل نه و خورده ای. و هر دومون حتی خم به ابرو نیاودیم.
تابستون همون سال باز من و اصغر به سرمون زد با هم بریم تهرون و از اونطرف هم بریم مشهد. اون موقع هر دو سیزده سالمون بود و یک روز صبح اول وقت، من و اصغر با دزدیدن پول از جیب باباهامون بی خبر از خونه فرار کردیم و مستقیم رفتیم گاراژ مسافربری و دو تا بلیط به مقصد تهرون خریدیم.
نیم ساعت بعدش ما تو یک اتویوس مسافربری سوپر دولوکس تعاونی ۲ به مقصد تهرون در حرکت بودیم. دل تو دلمون نبود. هم ترسیده بودیم ، هم هیجان و هم حس ماجراجویی. تو مسیر هی چپ و راست از پنجره بیرون رو نگاه می کردیم و تو پیچ و خم جاده غرق شده بودیم.
به تهران که رسیدیم ، ترمینال جنوب، هوا کم کم در حال تاریک شدن بود. فکر اینجاشو نکرده بودیم که شب رو کجا بخوابیم. شناسامه هم نداشتیم، تازه اگه شناسنامه هم داشتیم به ما اتاق نمی دادند، اتاقم می دادند، فوقش ما دوسه روز پول برا مسافرخونه داشتیم.
فکری به نظرم رسید و به اصغر گفتم، چرا اینجا علاف بشیم دوتا بلیط به مقصد مشهد می خریم و میریم مشهد و صبح روز روشن هم می رسیم اونجا.
دوتا بلیط خریدیم و حرکت کردیم . اینقدر خسته بودیم که تا خود مشهد فقط یکبار از خواب بیدار شدیم اونهم ساعت استراحت و غذا و دستشویی مسافران در رستوران بین راهی بود.
پنج صبح مشهد بودیم و یکراست رفتیم حرم.
اول صبح حرم خلوت بود. چند ساعتی بی هدف تو حرم پرسه زدیم . پولهامون ته کشیده بود و فقط اندازه یکی دوبار غذا خوردن پول داشتیم.
بعد از کلی بی هدف چرخیدن تو کوچه ها و بازارهای اطراف حرم دوباره برگشتیم حرم و یک گوشه نشستیم که یکدفعه دوتا پلیس که به ما مشکوک شده بودند به طرف ما اومدن و پس از چندتا سوال و جواب فهمیدن که از خونه فرار کردیم و مارو همراه خودشون به کلانتری بردند.
اونجا بود که فهمیدیم که خانواده هامون که نگران ما شده بودند، عکس و مشخصات مارو به پلیس به عنوان گمشده گزارش داده بودند . اونها به پدرامون اطلاع دادند . دو روز در پاسگاه بازداشت بودیم تا پدرهامون اومدند و مارو تحویل اونها دادند.
حالا بگذریم که جفتمون یک کتک مفصل از باباهامون نوش جان کردیم. اما برا باباهامون بد نشد چون به همین بهانه چند روزی مشهد موندیم و بعد هم به سرشون زد که حالا که تا مشهد اومدند یک سر هم باهم یک سری هم به شمال بزنیم. در حقیقت فرار ما مقدمه تفریح باباهامون رو فراهم کرده بود و فرار از دست مادرانمون شده بود یک جورایی…
رفتیم شمال و اونجا یک در میون پدرهامون لب ساحل یک دفعه غیب می شدند و تو اون یک هفته ای که شمال بودیم هر شب تا صبح بیرون بودند و من و اصغر سر شب باید تو هتل میومدیم و تلویزیون نگاه می کردیم.
روز هفتم بود که شمال بودیم که یک دفعه دم غروب سرصدایی آشنا از بیرون هتل به گوش رسید ، خوب که دقیق شدیم و پیگیر، متوجه شدیم مادرهامون در حال کتک زدن باباهامون بیرون در خروجی هتل هستتد.
بله گویا اونها به بابا هامون شک کرده بودند و بی خبر به شمال اومده بودند و اونهارو تحت نظر گرفته بودند و مچ اونها رو با دوتا زن در حال عملیات خاک بر سری گرفته بودند.
اون روز بعد از کلی دعوا و آبروریزی، همگی از شمال برگشتیم و جالب بود که تو راه برگشت هر یکساعت یکبار مادرهامون تو مسیر یکبار از باباهامون طلاق غیابی می گرفتند و دوباره با وعده و وعید و غلط کردن باباها آروم می شدند.
به خونه که رسیدیم تا چند هفته همین داستان بود. دعوا و سرکوفت و قهر کردن مادرم.
یک روز صبح بابا اومد و گفت پسرم دوست داری یکبار دیگه، اما اینبار دوتایی با هم فرار کنیم؟! این مادرت شب و روز برا من نگذاشته بس که هی غر می زنه… خلاصه این شد که من و بابام به بهانه قهر و دعوای بابا ننه ، البته با هماهنگی مشترک با اصغر و باباش از خونه می زدیم بیرون و سر از شمال در می اوردیم…دوباره همون آش و همن کاسه .. باباها تا دم صبح لب دریا و صفا سیتی و ما تو هتل پای تلویزیون..