“اولین هوس”
نوشته: مهدی قاسمی
عاشقش بودم، چقدر سرکوچه کنار پیاده رو ایستاده بودم و بهش زل نزده بودم!
قد و بالاشو دوست داشتم، اون کلاهی که به سر داشت. نقش و نگار تنشو و هیبتشو
کارم شده بود هرروز میرفتم همو مسیر و دزدکی دیدش میزدم وداِئم تو خیالم لحظه های شیرین را با او تجسم میکردم.
اینکه داشتن او برای من که پسرک فقیر و بی نوایی بودم شاید آرزو شده بود.
اینکه می دیدم اونهایی که وضعشون خوب بود خیلی راحت اونو صاحب می شدند و بی پروا حتی تو خیابون لب به لبش میگذاشتند و از شیره جانشو به اوج میرسوندند حسودیم میشد! آخه فرق من و اونها چی بود؟ فقط من فقیر بودم و بی پول و اونها پول داشتند.
ولی من هر طور که شده باید می داشتمش. شما حساب بکنید قرار باشه هرروز اون در مسیرت جلو چشمات با اون شکل و هیکل نازش و اون کلاه مارک و قشنگش دلبری کنه و تو نتونی صاحبش باشی…
آخه این چه دنیایی هست که هر که پول داره صاحب هر چیز زیبا و دلچسب و شیرین میشه و میتونه حال کنه و دلشو حال بیاره ، اما بی پولها و بدبختها فقط باید نگاه کنن و حسرت بکشند….
همین پسر اقدس خانم که باباش کیسه کش حمام بود و از دار دنیا فقط یک قد بلند هیکلی داشت و همه اهل محل جواد سوسکه صداش میکردند ، از وقتیکه با یک دختر حاجی بازاری ازدواج کرده بود، صاحب همه چی شده بود، و هرازگاهی که تو محله پیداش می شد، پز رخت و لباس و زندگیشو میداد، گاهی هم با اون، همونیکه من فقط از دور میدیدمش و نمیتونستم داشته باشمش و یا حتی نزدیکش بشم ، دست در گردن و کمرش، حرص منو بالا می آورد!! … بله پولدار باشی همه چی داری، اصلا دنیا مال پولدارا و خوشگلاس بقیه سیاهی لشگرن گویا…
بالاخره عید اومد و من خوشحال که با پول عیدی فک و فامیل کلی خوش میگذرونم و میتونم یکم نو نوار بشم و شاید هر چند کوتاه صاحب اونی که همیشه از ته دل میخواستمش …
اون روز که اولین عیدی مو گرفتم خیلی سریع رفتم تو همون خیابون که همیشه اونو میدیدم تا چمشمم بهش خورد و منو دید با دیدن کیف پول تو دستم یک دلبری خاصی می کرد واونروز من برعکس همیشه با یک اعتماد به نفس خاصی به سمتش رفتم، چون که حس آدمهای پولدارو پیداکرده بودم که با پولهای عیدیم میتونم صاحب هر چیزی مخصوصا او بشم! اون روز تو مسیرم یه راس رفتم سراغش. مثل همیشه خوش هیکل وتمیز و شیرین و خواستنی جلوه می کرد. برخلاف همیشه من، هم قیافم بهتر بود هم جیبم پر پول .
اون روز بدون شرم دست دراز کردم با ولع زیاد لمسش کردم و اون هم بدون هیچ مقاومتی با دیدن کیف پولم با من همراه و همقدم شد.
اونروز همه خانواده رفته بودند عید دیدنی و من تنها بودم. تو محله هم سکوت عجیب روزهای اول تعطیلی عید حکمفرما بود. منم با خیال راحت و بدون اینکه کسی ببینه اونو با خودم یه راست بردم تو خونه.
در را که از پشت بستم ، نفس هام به شمارش رسیده بود و دلم تاپ تاپ از اضطراب داشتنش اونهم تنهایی می تپید ، دیگه طاقتم تمام شده بود، فعل خواستن در تمام وجودم ریشه دوانده بود. حدفاصل درب حیاط تا در اصلی پذیرای خانه بی اختیار تن او رو لمس میکردم و نوازشش میکردم . دست خودم نبود ، مدتها در تب و تاب داشتنش انتظار کشیده بودم و حالا اون در دستان من بود. تصورش برایم کمی سخت شده بود که بعد از مدتها و اونهم بدون هیچ مقاومتی و سختی اونو دارم، اونهم تنهای تنها …
با لب و لوچه آویزان و ولع زیاد اورا در دست گرفتم و یکراست به اتاق بردم . اول کمی دورش چرخیدم و یک دل سیر نگاهش کردم، بدجور تشنه ی کام گرفتن از او بودم. دیگه طاقت نداشتم، تن بلوری اش، قد و بالای نازنینش اشتیاق مرا صد چندان کرده بود. روی زمین دراز کشیدم و او را به خودم نزدیک کردم، تو اون حس و حال بی وصف گویا او با زبان بی زبانی می گفت دیگه حرص نخورم! استرس نداشته باشم! من دیگر مال توام، در اختیار تو، آرامش بگیر که تو اکنون صاحب منی و من متعلق به تو!
طاقتم طاق شد بی اختیارو مداوم اورا لمس کردم، اون روزلمس تن عریان و کمر باریک او مرا دیوانه کرده بود. هنوزکلاه قشنگش با نوشته زیبای روی اون روی سرش بود.من به آرامی و کمی تلاش کلاهش را از سر برداشتم، با برداشتن کلاهش لبهای اون که زیر کلاهش پنهان شده بود به زیبایی و به طور شهوت انگیزی نمایان شد.تا کنون لبهای به این زیبایی و همگونی ندیده بودم.در آن لحظه پراز خواستن بودم که مدت زیادی انتظارش راکشیده بودم.
کلاهش را که برداشتم ، با دیدن لبهای لخت و تحریک کننده اش ، دیوانه شدم و بی اختیار لبهای تب دارم را به تبهای سرد او چسباندم .من آن لحظه باورم نمیشدم که آرام آرام و گاهی دیوانه وار از شیره جانش می مکیدم . تصور این لحظات عاشقانه برای بعضی از شما شاید تکراری یا یا بی تکرار باشد ولی برای من طعمی دیگر داشت که فراموشیش تا امروز محال است.
همانطور که دایم گردن ناز و دراز و کمر باریکش را لمس و نوازش می کردم ولبان گرم من ،سردی لبان اورا خنثی میکرد ، دائم از شیره شیرین وگوارای وجود او با ولع بسیار وبدون هیچ مقاومتی خودرا به اوج میرساندم. من در آن لحظات ناب و رویایی خود را در میان زمین و آسمان حس میکردم.
بی اختیار آنقدر در آن لحظات درعشقبازی و گرفتن لبهای گاه طولانی و گاه کوتاه غوطه ور بودم که حال خود را نمی دانستم.
با آن همه لحظات زیبا، هرچندکوتاه و زودگذر، اما رویایی و تکرار نشدنی، نعشه و راضی گوشه ای ولو شدم واورا در گوشه ای دیگر رها. دیدن تن عریان و بیحال و خالی او حتی بعد از سیراب شدنم ، مرا تحریک میکرد.
نمیدانم شما تجربه اولین هوس نوشیدن کوکاکولای خنک زندگیتان ، مثل من بوده یا نه برای من که اینگونه بوده، برای همگی تان از صمیم قلب، تجربه این لحظات شیرین و گوارا را خواهانم!