سرگذشت آفتاب – قسمت ۴۵

افسانه رستمی

کاسه‌ی ترشی رو گذاشت جلوم و گفت: «آفتاب، شاید حرف‌های من کمی بی‌رحمانه به نظر بیاد و از من منتفر بشی اما به نظر من خوب شد که این دو نفر باهم رفتند زیر یک سقف، اینحوری تو هم باورت میشه که نباید دنبال آرش راه بیفتی و منتظر باشی شوهر بشه برات».
وقتی اسم اون زن کنار آرش میومد، دلم هُری می‌ریخت و تمام بدنم شروع می‌کرد به لرزیدن. با بغض گفتم: اما نگار جان، اون آدمی که تو در موردش حرف می‌زنی بابای پسرمه؛ درسته ما هیچ وقت عاشق هم نبودیم و من یادم نمیاد در طول این چند سال زندگی، حتی یکبار آرش کاری کرده باشه ‌که منو خوشحال کنه اما با وجود همه اینها من واقعا دلم می‌خواد برگردم سر زندگیم.


نگار با عصبانیت، دیس برنج رو گذاشت رو میز و گفت: نکنه تو فکر کردی من دوست دارم برادرزادم آواره بشه یا تو با این سن و سال مهر طلاق بخوره تو شناسنامت؟ انگار متوجه نیستی که اون آدم تو رو نخواست. می‌دونم حرفام خیلی تلخه اما لطفاً واقعیت رو قبول کن. اصلا گیریم ‌که همین فردا لیلا از آرش جدا بشه، واقعاً تو حاضری بدون داشتن کوچکترین عشقی، فقط به خاطر اینکه طلاق نگرفته باشی با یه همچین مردی زندگی کنی؟ آفتاب، یه‌کم غرور داشته باش دختر.
بغضم ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه. گفتم اما من نمی‌دونم کجا باید برم، هیچ کسی رو ندارم که بتونم روش حساب کنم، خانوادم حتی نمی‌دونن که چی تو این زندگی به منِ بدبخت گذشته. بهش گفتم: نگار، من الان از در این خونه بزنم بیرون، نمی‌دونم کجا باید برم، الان به تنها چیزی که فکر نمی‌کنم غرور و شخصیته، من فقط یک جایی می‌خوام ‌که کنار پسرم باشم، همین. حتی اگر مجبور باشم با لیلا تو یه خونه زندگی می‌کنم صدام هم در نمیاد، فقط بدونم با علی هستم.
صورت نگار از عصبانیت سرخ شده بود و چونَش شروع ‌کرد به لرزیدن و گفت: دخترِ بیچاره، لیلا گفته آرش باید حتماً تو رو طلاق بده، می‌فهمی؟ مادر لیلا، شرط ازدواجِ رسمی این دوتا از خدا بی‌خبر رو طلاق تو گذاشته؛ چقدر تو احمقی آفتاب، بخدا دیگه حالم داره از اینهمه خریّت به هم می‌خوره؛ و نگار هم شروع ‌کرد به گریه کردن. مرتب می‌گفت: بیچاره علی، خاک بر سر آرش که لیاقتِ داشتن پسر دسته گلش رو نداره.
یه لیوان آب ریختم و دادم دستش گفتم: لطفاً تو آروم باش، من به کمکت احتیاج دارم. خواهش می‌کنم با آرش صحبت کن تا منو برگردونه خونه! چشمای نگار از تعجب گرد شد و گفت: آفتاب تو واقعا زده به سرت؟ خیانت آرش به کنار، الان عملاً اون دوتا، تو و بچه‌ات رو از خونت انداختند بیرون، بعد تو داری به من التماس می‌کنی که برگردونمت به اون خونه؟ لعنت به برادر احمقم، لعنت به اون زن…

Facebook Comments Box

About مجید شمس

Check Also

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت پنجم

افسانه رستمی یک‌ ماه گذشت و من دربه‌در دنبال آدرس می‌گشتم و در نهایت فهمیدم …

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت چهارم

افسانه رستمی از شدت گرما، زیر چادر و روبنده‌ای که از بازار عرب‌ها خریده بودم …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *