افسانه رستمی
حرف از طلاق که میشد، گرچه خودم بارها بهش فکر کرده بودم، اما تنم میلرزید. طلاق در آن قبیله برای یک زن، چیزی کمتر از مرگ نبود. بارها شنیده بودم از اطرافیانم که چه معنی داره زن حرف از طلاق بزنه! دختر باید با لباس سفید بره خونه بخت و با کفن از خونه شوهرش بیاد بیرون! حالا با این وضعیت، من چطور میتونستم از طلاق حرف بزنم؟ نگار که تا قبل از این ماجراها برای من یک غریبه بیشتر نبود، الان، هم سنگ صبورم بود و هم کسی که موقتاً بهم پناه داده بود.
بلند شدم و پسرم رو بغل کردم و به بهانهی پارک، رفتم بیرون، هوا کم کم رو به تاریکی میرفت اما همه جا شلوغ بود. با دلهره شدیدی که داشتم قدم هامو تند کردم و رفتم سمت خونهی خودم، هر چقدر نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد. پشت در ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، پسرم رو گذاشتم زمین، دستش رو محکم گرفتم، زنگ رو فشار دادم و منتظر شدم. کمتر از یک دقیقه لیلا در رو باز کرد با دیدن من، با عصبانیت گفت نمیخوای دست از سر زندگی ما برداری؟ آرش با چه زبونی بهت بگه که تو رو نمیخواد، قلبم مچاله شده بود اما من برای دعوا کردن نرفته بودم، رفته بودم که برای آخرین بار ازشون بخوام اجازه بدن من و پسرم هم یه گوشهای از اون خونه زندگی کنیم اما با این برخورد و حرفهای لیلا، کاملاً مطمئن شدم که تنها راهی که مونده همون طلاق گرفتنه.
لیلا محکم در رو بست و من ناامید راه افتادم به سمت پارک. تمام طول مسیر اشکم مثل بارون میریخت و قلبم مثل کوره میسوخت. حرف نگار یادم میآمد که بهم میگفت: کمی غرور، بد نیست و حرف مادرم که هر وقت التماسش میکردم: مادر من میخوام برگردم، میگفت تو فقط باعث بیابرویی من و خانوادت هستی، این اَدا اصولها چیه در میاری؟ مگه همهی زنا خوشبختن و فقط تو یکی با شوهرت مشکل داری؟ بتمرگ سر زندگیت و جای ازار و اذیتِ شوهرت سعی کن خودت رو تو دلش جا کنی. فکر کردن به خانوادهام فقط دلهرهام رو چند برابر میکرد، خیابون داشت کم کم خلوت میشد. پسرم رو بغل کردم و مسیر خونه نگار رو پیش گرفتم. یک لحظه با خودم فکر کردم الان که من و پسرم آوارهی کوچهها هستیم و تمام غمهای دنیا رو قلبم سنگینی میکنه، لیلا و آرش چه حالی دارن؟ چطور میتونن کلمه عشق رو تا این حد به لجن بکشن؟ نگار راست میگه، من چرا باید اینقدر خودم رو کوچیک کنم؟ اون هم جلوی دوتا آدمی که از بچههاشون گذشتند که با هم باشن؟
اشکامو پاک کردم و به خودم گفتم: «به درک که خانواده حمایتم نمیکنه، به جهنم که شوهرم ترکم کرده، از همین الان باید ثابت کنم که میتونم مثل یک مادر و یک زن از پس زندگی خودم و بچم بر بیام. رسیدم خونه نگار، مانتو و شالم رو اویزون کردم به چوب لباسی و رفتم پیش نگار نشستم. گفت: چشمات قرمزه، باز گریه کردی؟ گفتم: فردا میرم دادگاه برای درخواست طلاق، فقط من نمیدونم باید چیکار کنم، میشه بهم کمک کنی؟…