افسانه رستمی
چون طلاق توافقی بود، روند دادگاه بدون وقفه و سریع طی شد. من و پسرم در طول این مدت خونهی نگار بودیم. البته خانوادهام از جریان طلاقم بیاطلاع بودند، اما بالاخره متوجه میشدند. به قدری از خانوادهام و واکنششون نسبت به طلاقم وحشت داشتم که شبها کابوس میدیدم، اما بیشتر از همه، این دربدریها پریشانم کرده بود.
حدوداً یکماه از طلاقم گذشته بود و همچنان خونه نگار بودم. دعوای نگار و شوهرش و بچههای شوهرش سوهان روحم شده بود و همش فکر میکردم وجود من باعث اختلاف بین نگار و خانوادهاش شده که البته اشتباه هم نمیکردم. کم کم غیر مستقیم نگار به من فهماند که موندنم بیش از این امکان پذیر نیست و باید به فکر کار و جا برای خودم باشم. حسِ پوچی و ناامیدی مثل خوره به تمام وجودم افتاده بود اما مجبور بودم به روی خودم نیارم. نگار تشویقم میکرد که برم دنبال کار و برای آیندهام برنامهریزی کنم اما حتی تصورش رو هم نمیکرد که من چقدر از آدمها میترسم. هر چقدر نگار بیشتر اصرار میکرد من ناامیدتر میشدم چون مطمئن میشدم که باید از اون خونه برم.
یه روز صبح بیدار شدم و از خونه زدم بیرون و دربه در دنبال کار گشتم تا اینکه یک خانمی بهم گفت برو اداره کار. با پرس و جو آدرس اداره کار رو پیدا کردم و نزدیک ظهر بود که رسیدم. نشستم تا نوبتم شد. از اونجا معرفیم کردند به یک شرکت پیمانکاری خصوصی که برای ۵۰ نفر مهندس نیاز به آشپز داشتند. به آدرسی که اداره کار داده بود رفتم. مردی حدودا ۵۰ ساله با عینک ته استکانی و موهای جوگندمی پشت میزِکارش نشسته بود و داشت تو صفحه مونیتور چیزی رو نگاه میکرد. سلام کردم و کاغذی که اداره کار داده بود رو گذاشتم رو میزش و گفتم: «از طرف اداره کار برای آشپزی در شرکت شما استخدام شدم». عینکش رو جابهجا کرد و خندید گفت: شما فقط معرفی شدید هنوز استخدام نشدید، بفرما بشین. نشستم گفت: چند سالته؟ سابقه کار داری؟ گفتم: من ۲۵ سالمه و اولین باره که میخوام کار کنم، دستام از استرس میلرزیدند اما سعی میکردم اعتماد به نفسم رو نگه دارم. گفت آشپزی تا چه اندازه بلدی؟ گفتم: من تمام غذا های ایرانی رو حرفهای میتونم درست کنم، گفت: مجردی یا متاهل؟ گفتم: نمیدونم! رو صندلیش جابهجا شد و گفت: چطور نمیدونی؟ گفتم همسرم زن گرفته و من رو طلاق داده البته به خدا قسم من نمیخواستم طلاق بگیرم و زدم زیر گریه، فکر میکردم باید همه زیر و بم زندگیم رو بهش بگم. گفت: اوکی خانم ما به آشپز احتیاج داریم اما ضامن هم اینجا باید داشته باشید یا یک سند معتبر، بلافاصله گفتم سند دارم اگر اجازه بدید برم از خونه خواهر شوهرم بردارم بیارم. بیچاره که فکر میکرد من سند خونه یا ملکی چیزی دارم گفت: اوکی من منتظر میمونم، التماس کردم گفتم آقا من به این کار احتیاج دارم خواهش میکنم من رو استخدام کنید، قول میدم پشیمون نمیشید، گفت: شما برو سند بیار ببینم چی میشه. با عجله برگشتم خونهی نگار و سند طلاقم رو برداشتم گذاشتم تو یه پلاستیک مشکی و گذاشتم تو کیفم و به سرعت برگشتم. توی مسیر همش دعا میکردم بعد از اینکه من از اونجا اومدم بیرون، کَس دیگهای نرفته باشه و من بیکار بمونم. بدو بدو رفتم در زدم و وارد اتاق شدم و سلام کردم. گفت: زود برگشتی خانم پلاستیک رو از کیفم با هیجان در آوردم و سند طلاقم رو گذاشتم رو میز، برداشت و یه نگاه به سند کرد و یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت دختر بینوا این سند که ارزشی نداره، گریه کردم گفتم من تو زندگیم فقط همین یه دونه سند رو دارم، تو رو خدا همین رو پیش خودتون نگه دارید و اجازه بدید من کار کنم، وگرنه بچم رو ازم میگیرند. گفت: بچه هم داری؟ خانم اصلا نمیشه! ما اینجا به یک آشپز با تجربه و تنها احتیاج داریم، شما اصلاً شرایط کار در اینجا رو ندارید بفرمایید بیرون من هم به کارم برسم. گفتم: خواهش میکنم اجازه بدید حداقل چند روز امتحانی کار کنم بعد تصمیم بگیرید. بالاخره با هزار التماس قبول کرد تا من چند روز به صورت امتحانی کار کنم…