افسانه رستمی
من باور دارم تنها چیزی که باعث میشه انسان بر ترسش غلبه کنه اجباره. وقتی تمام درها به روت بسته میشه و فکر میکنی به آخر خط رسیدی، تازه به قدرت درونت پی میبری و به خودت میگی، بالاتر از سیاهی رنگی نیست. اولین روز کارم استرس زیادی داشتم و البته فکر میکردم به تنهایی باید تمام کارهای اون آشپزخونه رو انجام بدم. وقتی رسیدم، دیدم یک خانم حدودا ۶۰ ساله اونجاست. کلی خوشحال شدم اما خوب اصلاً تحویلم نگرفت، شاید بیچاره فکر میکرد یه نیروی جوون و تازه کار قراره جاشو بگیره. من تا قبل از اون روز هرگز بیرون از خونه کار نکرده بودم و هیچ تجربهای نداشتم، خیلی صادقانه به خانم نسرین که در واقع سرآشپز بود گفتم: من کار بلد نیستم یعنی بلدمها اما اولین باره که قراره کار کنم. هیچ علاقهای به شنیدن حرفام نداشت و گفت: اون دوتا کیسه برنج رو بشور و تو اون دوتا لگن خیس کن بعدش آشپزخونه رو بشور و اون چند تکه ظرف رو هم بشور. البته چند تکه نبود، یک کوه قابلمه بزرگ و کلی آبکش و ظرفهای روحی بود که شستنش برای من حداقل دو ساعت زمان میبرد.
آشپزخونهی نسبتا بزرگی بود که دوتا گازِ تک شعله ای بزرگ مخصوص دیگهای بزرگ کنار پنجرهی رو به حیاط گذاشته شده بودند و از کنار اجاق گازها، یه در به حیاط باز میشد. کنار دیوار آشپزخونه، توی حیاط هم یه حوضچهی کوچیک بود که بعدا فهمیدم برای ابکش کردن برنج از اونجا استفاده میشه. ساعت ده و نیم کار شستن و تمیز کردن تمام شد. خانم نسرین گفت: اون دیگ بزرگ رو بزار رو گاز و با شلنگ توش آب پر کن. شیش دونگ حواسم جمع بود که گند نزنم، هر کاری ازم خواست رو به دقت انجام دادم تا اینکه گفت: وقتی آب جوش اومد برنج رو بریز تو دیگ اما من نمیتونستم لگنها رو بلند کنم، هر کدوم ۱۰ کیلو برنج با یه عالمه آب توش بود. کشون کشون لگنها رو آوردم نزدیک دیگ و با هزار بدبختی ریختم توی قابلمه و گفتم: آماده س. گفت: خودت باید برنج رو دم بدی، مگه آشپز نیستی؟
گفتم: چرا اما این خیلی زیاده. گفت: به من مربوط نمیشه خودت باید انجام بدی، گفتم چشم و وایسادم بالا سر دیگ، مگه جوش میومد. حتی جرات نداشتم بشینم. تا وقتی برنج شروع کرد به جوشیدن یادم اومد که باید آبکشها رو ببرم بزارم توی حوض برای آبکشکردن برنج. خدای من چطوری باید این قابلمه رو از رو اجاق بردارم حداقل ۴ برابر وزن من بود.
گفتم: تو رو خدا به من کمک کن این رو بلند کنیم، من نمیتونم تنهایی. چشم غرهای رفت و گفت: اون ملاقه بزرگ رو بردار تو این قابلمه خالی کن و کم کم ببر بریز تو آبکش این کاری داره که اینقدر التماس میکنی؟ اما نگفت که باید گاز رو خاموش کنی! تا آخرین ملاقه رو خالی کردم برنج کلا پودر شده بود و میشد باهاش شله زرد درست کرد. گریه و زاریم شروع شد گفتم: ببین نسرین خانم، برنج خراب شد چه خاکی به سرم بریزم گفت: من حوصلهی این اداها رو ندارم. الان زنگ میزنم به پیمانکار و میگم که تو این کاره نیستی. با گریه و التماس گفتم: خواهش میکنم دوباره برنج درست میکنم از حقوقم هم پول این دو کیسه برنج رو کم کنن سر ماه. نسرین داشت مرغ سرخ میکرد گفت من باید گزارش بدم و در ضمن اصلا حوصله سر و کله زدن ندارم. گفتم: ببین مادر من، شما برنج رو درست کن من مرغا رو سرخ میکنم، قول میدم که پشیمون نمیشید. با اکراه قبول کرد و سریع دوباره دوتا کیسه برنج رو بدون اینکه خیس کنه ریخت تو قابلمه و با خیال راحت مرغا رو سپرد به من. تکه های مرغی که نسرین خانم سرخ کردم بود رو گذاشتم تو ظرف کنار اجاق گاز. شعله گاز زیاد بود دوتا رون برداشتم انداختم تو روغن، یهو ماهیتابه آتیش گرفت. شعله اینقدر زیاد بود که شالم هم اتیش گرفت و از وحشت اینکه دارم میسوزم پریدم طرف نسرینِ بخت برگشته. چون کفِ آشپزخونه خیس بود، سُر خوردم افتادم و شلنگ آب هم که قابلمه رو باهاش پر میکرد کف آشپزخونه بود که پام گیر کرد بهش و همهی آشپزخونه رفت رو هوا. ظرفایی که رو هم چیده بودم افتاد رو ماهیتابهی در حال آتشگرفتن و روغن و مرغا همه پخش زمین شدند و تو یک چشم به هم زدن همه چی نابود شد، البته از نطر من که شدیدا نیازمند اون کار بودم.
دست کرد زیر بغلم و بلندم کرد، محکم خوابوند تو گوشم! شوک زده، فقط نگاش کردم. بعد داد و فریاد که یا جای تو اینجاست یا من. اینقدر از کشیده ای که بهم زده بود شوکه شده بودم که اصلاً نمیتونستم حرف بزنم. زبونم بند اومده بود و مات و مبهوت تکیه دادم به دیوارِ آشپزخونه و فقط نگاش کردم. یه وانت ظهرها میومد از آشپزخونه ناهار میبرد شرکت. وقتی راننده از راه رسید و با صحنهی آشپزخونه روبه رو شد گفت: «عامو بمب ترکیده؟ چه خبره اینجا؟»..