خطی از پایان
بازم این درد که درمان نشود در بصرم
آتشی ساخته از حسرت و خون جگرم
باورم نیست که در بارگه صحبت گل
ژاژ خایی عفن خود بدرد در نظرم
گل نه آن است که پرپر شود از دست نسیم
سرو دل کوه صفت بود به گاه خطرم
آشنایی که دگر ره نبرد در صف عشق
کوه امید دلم بود و پیام شررم
عاشقان در صف پروانه و گل می گذرند
رسم نبود که شود هرزه علف همسفرم
عاشقم چشمه ی خورشید و غزل می جویم
حالیا کوکب بشکسته نشیند به برم
باز خاری ز گلستان؟ نشود باور من
کاتش اوست هنوزم به دل شعله ورم
منظر از صحبت پوسیده گیاهی مهراس
آتش شعر دگر خوان تو ز جان دگرم
اردیبهشت ۲۵۴۲ شاهنشاهی (۱۳۶۲) – آمل