مهدی قاسمی
“جعفر آلمانی”
میم مرامتو، جیم جمالتو، کاف کمالتو، دال دوایی تو… خلاصه می بافت برات تا ی که یاری تو! این تکیه کلام جعفر بود. جعفر آلمانی که بعدها به جعفر دینسیو هم مشهور شد، یکی از بچه های شر و شور شهر بود. نه اینکه تو آلمان بوده یا به دنیا اومده باشه یا عشق آلمان بود، نه ولی اصلا قیافش کُپ آلمانیا بود و به همین دلیل بود که جعفرآلمانی صداش میکردند. قیافه سرخ و سفید با موهای بور و قدی متوسط و لاغر اندام با چشم های قهوه ای روشن، ولی اصلا و ابداً نباید گول قیافشو میخوردی، یک بزن بهادر و لات روزگاری بود برا خودش! جعفر آلمانی عاشق موتورسنگین بود و چپ و راست تو محله، مخصوصا از جلو مدرسه دخترونه با اون موتور کراس خوش دست و پرسرو صداش ویراژ میرفت و گرد و خاک به پا میکرد . کل دخترهای مدرسه محله ما عاشق تیپ جعفر و موتورخوشگلش بودند.
اون طرف محله هم محمد گربه که چیشای زاغی داشت، قدی بلند و تو خوشتیپی از جعفر کم نداشت رقیب یکدیگه بودند واصلا چشم دیدن همو نداشتند.اما رضا پلنگ که دوست مشترک جعفر و محمد گربه بود، نمی گذاشت که اختلاف و دشمنی اونها با یکدیگه باعث جدل و یا برخورد فیزیکی جدی بین اونها بشه و همیشه در حد همون شاخ و شونه کشیدن تموم میشد. ننه اصغر که ننه جعفر آلمانی بود ولی تو محله به اسم پسر بزرگترش، اصغر صداش میکردند از دست علافی ها و کارهای جعفر دلش خون بود و چپ و راست هی نفرینش میکرد.
یکی از همون روزها که جعفر طبق معمول داشت با موتور سنگینش تو محله بالا و پایین خیابون رو طی میکرد و تک چرخ میزد چشمش میخوره به یک دختر مو بلند و چشم سیاه که یک دل که نه، صد دل عاشق این دختره میشه، اما جعفر از همه جا بی خبر نمی دونست که این دختر، خواهرِ رقیب و دشمن اصلیش یعنی محمد گربه است. همین شد که از فردای آن روز رفتار جعفر یا محمد عوض شد و با او از در دوستی وارد شد. بعد از مدتی هم به خواستگاری خواهرش رفت که خواهرش شرط دادن جواب مثبت را داشتن پول و شغل درست حسابی کرد ،جعفر هم که نه سواد، نه پول و نه شغل درست و حسابی داشت… اما تو اوج رفاقت جعفر و محمد و داستان عشقی او، یکدفعه جعفر ناپدید شد.
انگاری دود شده بود رفته بود رو هوا، یا آب شده بود رفته بود تو زمین. چند مدتی هیچ اثری از جعفر نبود و همه حتی ننه اصغر که دل خوشی از او نداشت دل نگران و چشم به راه مونده بود… چند ماهی گذشت که یکهو جعفر همونطوری که یکدفه غیبش زده بود، همون طوری عین جن بو داده سر و کلش پیدا شد!
اما قیافه و تیپش خیلی عوض شده بود و ساکت و صامت شده بود، ریش بلندی گذاشته بود و عبای سفیدی برتن! نه که آخوند شده باشه نه، یه طورایی عرفانی شده بود! تسبیح به دست و دائم به ذکر! تو اون اوضاع و احوال، هر روز عصر جعفر رو تو امامزاده بزرگ و پررونق محله می دیدی که دائم در حال ذکر بود و نماز و ثنا … اینقدر تا دیر وقت تو امامزاده می موند و قابل احترام بود که آخرش خودشو وقف امامزاده کرد و شد خادم شبانه روزی امامزاده! شب و روز جعفر توی امامزاده میگذشت .این رو بگم که امامزاده محله ما یکی از پر رونق ترین و شلوغ ترین امامزاده های شهر بودکه با خادم شدن جعفر رونقش چند برابر شده هم شده بود. همه مردم شهر به جعفر احترام می گذاشتند و پس از مدتی او رییس هیات امنای امامزاده و معتمد امامزاده هم شد.
روزها همین طور پشت سر هم می گذشت و جعفر در حال توسعه و رونق دائم امامزاده بود، که یکی از همان روزها خبر آوردند که دزدها شبانه میلیونها تومان پول نقد و جواهرات اهدایی مردم به امامزاده را که گویا نزدیک به یکسالی بود در آرامگاه جمع شده بود به اضافه نذورات و جواهرات اهدایی مردم به امامزاده را سرقت کرده بودند و یک شبه همه اونها به تاراج رفته بود.! این خبر مثل توپ در شهر و کشور پیچید و جالب اینکه از فردای همون روز جعفر هم غیبش زد!!!
چند ماهی که گذشت، کاشف به عمل آمد که جعفر با طرح دزدی از امامزاده این نقشه عجیب و عمیق و طولانی مدت رو ریخته و چون شرط ازدواج زری خواهر محمد گربه پول و ثروت بود. با عملی کردن این نقشه البته به اتفاق زری و پولها و جواهرات مسروقه، فردای همان روز سرقت از کشور متواری شدند. خیلی بعدها شنیده شد که جعفر با هویت جدید به آلمان رفته و در اونجا با این پولهای دزدی به اتفاق زری زندگی شاهانه ای دارد. پس بی دلیل و حکمت نبود که از اول همه جعفر رو جعفر آلمانی صداش می کردند ! بالاخره جعفر به آلمان رسید!
هرچند به نظرم اون پولهایی که برده، نوش جون و گوارای وجودش باشه، چرا که پولی که دراثر خرافات و جهل مردم جمع میشه، اگر هم جعفر نبرده بود، بی شک مدتی بعد تو حساب حوزه علمیه شهر جهت پرورش چند راس گوسفند هزینه می شد…