همچون عشق، تقابل خیر و شر هم از برجسته ترین موضوعات داستان های بشری ست. عرصه ای که همه ی آحاد انسانی به گونه ای با آن درگیرند و اگر هم درگیر نباشند به نوعی از آن تاثیر پذیر هستند. اساساً آدمی در چنین تقابلی هویت می یابد. از دیرباز هم در ادبیات و هنر، یکی از دلمشغولی های همیشگی انسان در قالب نبرد خیر و شر در اشکالی متفاوت تجلی یافته است.
زنجیر، خارج از معنا و کاربرد ساختاری و مکانیکی، ارتباط نمادین تاریخی با برده داری و اسارت داشته و به نوعی نماد استمرار و توالی رنج هم به حساب می آمده. و فرشتگان، چه واقعی و چه خیالی، هزاران سال است که با انسان ها بوده اند چه در قالب تصویر بیشتر معصوم و ناجی شان در گذشته ها و چه در هیئت نمادین دوستانه و آرامش بخش امروزی شان.
چند سال پیش یک روز رفته بودم حومه ی شهر در ناحیه ای کوهستانی تا در ترکیبی از فضای طبیعت و شهرنشینی کمی عکاسی کنم. به خانه ای برخوردم که فضای باغ جلوی ساختمانش با مجموعه ای متنوع از اشیای زنگ زده و کهنه انباشته یا بهتر بگویم تزئین شده بود. کلکسیونی از اشیای کهنه و رنگ باخته ای که از مسیر زباله دانی به سوی آرایش در بستری برای نمایش گذشت زمان هدایت شده بودند.
با “مایک” صاحب خانه، آشنا شدم و تمام وقتم آن روز به عکاسی میان فضای کهنه و زنگ زده ی طراحی و اجرا شده ی او در باغ و حیاط خانه اش گذشت. آن روز در دل آن دکوراسیون منحصر بفرد، این نما به شکل خاصی نظرم را جلب کرد. مجسمه ی فرشته ای بدون سر با دست و بالی قطع شده و به نوعی محصور در زنجیر هائی محکم، زمخت و زنگ زده.
آنچه در آن موزه ی کهنه ها و زنگ زده ها دیدم به نظرم آمد وجه غالب این روزهای زندگی بشری بر بستری از خشونت و رنگ باختن و کنارزدن معصومیت هاست در جهانی که انگار دارد از فرشته تهی می شود و به زنجیره ی زنجیرهایش اضافه می گردد.
و امروز به گمانم یک ایرانی خیلی خوب فرشته زدائی، زنجیرچینی و “زنجیرِ چینی” را می تواند تصور کند.
جمشید گشتاسبی