مهدی قاسمی
طنز فوکلور: روزگاری الکی خوش!
عید سی و پنج سال پیش بود، من عیدها برای گرفتن عیدی، منتظر نمی ماندم و خودم مستقل یک دور فامیلی به خاله و دایی و اونهایی که جور بودم میزدم. اون سال، اول رفتم خونه خواهرم، بعد از اون راه افتادم که برم مقصد بعدی خونه خالم. بارون شدیدی میومد، یکهو خیانونها پراز آب شد. من کنار خیابون بودم و می خواستم خودمو به آن طرف خیابون برسونم. یک دفعه سیل شد واومدم از جوی آب رد شم که افتادم تو جوی .آب داشت منو میبرد که درهمون حال یک دختری جوان و شجاع پرید و منو از جوی آب گرفت و نجات داد. خیس آب شده بودم، شلوار و پیراهنو کفشم عینهو که تو تشت افتاده باشه، خیس وچروک و کثیف شد!
چاره ای نبود، با همون حال رفتم خونه خاله ، خاله خیلی مهربون و دوست داشتنی بود، خونه قدیمی تو یک محله بغل بازار، عمو شوهرخاله که تحت الفظی همه فامیل عمو صداش می کردیم، مرد خیلی خوبی بود. او تو یک نونوایی سنگکی شاطر بود، یادمه جلوی نونوایی بساط کفش هم داشت، کفش های پلاستیکی و فوتبالی با کف میخ پلاستیکی. خاله و شوهر خاله خیلی همدم خوبی برای هم بودند. خاله تو خونه از قدیم گاز پیکنیکی هم پر میکرد وشاید یکی از اولینها بود تو شهر. محله وخونه خاله رو خیلی دوست داشتم، خونه های قدیمی با حوض ونگاره های قدیمی، یک اتاق پستو هم داشت که خیلی باحال بود. خاله یک تلویزیون درب چوبی کشویی بزرگ قدیمی داشت که درش مثل کشو باز میشد و مثل یک کمد بود، همون تلویزیونهای قدیمی لامپی. یک ساعت دیواری قدیمی هم داشت با پاندولی که هر از ساعتی زنگ میزد و صدای باوقاری داشت، خیلی با اون ساعت دیواری پاندولی قدیمی حال میکردم و بعضی وقتها تا دقیقه ها به حرکت پاندولی اون خیره میشدم. خاله، عیدها بیشترین عیدی را به من میداد و پذیرایی میکرد و بین فامیل بیشترین ارتباط و رفت وآمد را با مرحومه مادرم داشت.
اون روز با سر و روی خیس رسیدم خونه خاله، تا منو دید زود منو برد توخونه تو همون پستوی اتاق، لباس داد عوض کردم ومنو نشوند پای بخاری علاءالدین نفتی تا خشک بشم، برام چایی ریخت وغذاآورد، کمی خسته بودم همون گوشه اتاق دراز کشیدم وخوابم برد. از خواب که بیدار شدم دیدم پتوی گرم و نرمی روم کشیده و هوا رو به تاریکی بود، بلند شدم لباسامو که خشک شده بود پوشیدم واز خاله خداحافظی کردم، میخواستم که برم به من یک ده تومنی نو تا نشده عیدی داد. ده تومن خیلی بود!! بلیط سینما او روزا دو سه تومان بود . تشکر کردم و رفتم. هر چند اون روز موفق نشدم همه خونه فامیل رو به بهانه عید و در اصل به قصد گرفتن عیدی برم، ولی با پولی که خاله داده بود فرداش رفتم سینما، اونهم دوفیلم در یک روز و کلی خوش گذشت. مادر هند و هیجده مرد طلایی تو سینما کاپری ، دو فیلمه بود…….
اون سالهای کودکی تلویزیون یک جورایی تو خونه ما ممنوع بود یا اصلا نبود! سر کوچه یک سمسار فروشی قدیمی بود که هرروز سر ساعت پنج میرفتم واز شیشه بیرون مغازه برنامه کودک را تماشا میکردم. بعد از مدتی آقا پرویز فروشنده از من خواست که برم داخل مغازه تا علاوه بر تصویر، صدای تلویزیون را هم بشنوم. و من هر روز دعا میکردم که برای تلویزیون قدیمی آقا پرویز مشتری پیدا نشود تا بتونم هر روز برنامه کودک را سر ساعت پنج ببینم. این بهترین تفریح و لذت شش سالگی من بود…. یادمه از بچگی تو مدرسه همیشه یا مبصر بودم و یا کمک بابای مدرسه تغذیه پخش میکردم یا خوراکی می فروختم. یادمه تو مدرسه اون سالها اوایل انقلاب بود یا سال ۵٨ – ۵۹. هنوز کمی تا قسمتی تغذیه رایگان میدادند ، پسته خام، شیر وبیسکویت، موز ولوبیای گرم. یعنی دوتا وعده بین دو زنگ مدرسه تغذیه رایگان می دادند واین از دوران قبل از انقلاب و دوره شاهنشاهی مانده بود که البته با شروع جنگ دیگه قطع شد(روح شاه شاد) منم همیشه به بابای مدرسه که مرد با شخصیت و اصیلی بود و بچه های مهربون و بامرامی داشت کمک می کردم. بعد از مدرسه پاتوق من همیشه تو مدرسه پیش بجه های بابای مدرسه بود که تو حیاط بزرگ مدرسه فوتبال بازی میکردیم یا توتابستون شاه توت قرمز میچیدیم، مزه شاه توت مدرسه هنوز زیردندونمه . مدرسه انوشیروان که طراحی ومعماری شبیه تخت جمشید داشت با پلکان ومعماری قشنگش بعد از چند سال مستعمل ومتروک شد!
واقعا هیچ چیزی مزه غذای بابای مدرسه نمیداد، یک برگ کالباس یک قاچ خیارشو، لای یک نون ساندویچی، مزه ای داشت که هیچ مزه ای به پاش نمی رسید. بعدها تو مدرسه راهنمایی هم من مبصربودم هم مسئول فروش غذای زنگ تفریح که اونجا از مدیر مدرسه روزی یک تومان میگرفتم.
روزی بیست سی تا فالوده حبیب آقا تو کوچه ی محل که فالوده عالی داشت رو تو زنگ استراحت میفروختم و من تا سی سال بعدش یادمه مشتری همیشگی گاه و بیگاه حبیب آقا بودم وهر وقت بعدها هر جا که بودم و گذرم به محله قدیمی می افتاد، اولین جایی که میرفتم فالوده فروشی حبیب آقا بود، البته عرق شاطره خوبی هم داشت که تو یک لیوان سفید پلاستیکی بزرگ دسته دار درست میکرد با یخ وشیره شکر و من خیلی دوست داشتم. البته تواین سی سال اون لیوانها اصلا عوض نشده بود، یعنی همون لیوانهای پلاستیکی رو هنوز داشت.😂خدارحمتش کنه حبیب آقا شنیدم چند سال پیش رحمت خدا رفت. ولی آمار همه رو تومحله داشت، هر وقت مدت زیادی شیراز نبودم ویک سر میرفتم پیشش، آمار چند سال گذشته همه رو تو یک ربع با آب و تاب میداد. کاسب بود و با مردم سر و کار داشت آخه…
همون سال و تو همون مدرسه راهنمایی با هشت تجدید و معدل زیر ده مردود شدم. بس که پسر شر و شور، دعوایی، بزن بهادر و شرخالص یودم.
دائم از مدرسه فرار میکردم و میرفتم سینما!. دنیا به هیچم بود! سال بعد که اومدم ثبت نام کنم، مدرسه ای که خودش دوجین بچه خلافکار و نود و نه درصد بچه های پایین شهری بودند و همه سرتاسر غیر چندتا خر خون تو لیست سیاه بودند ، من سرلیست سیاه اون مدرسه بودم و ثبت نامم نمیکردند.
آخه مونده بودم از این مدرسه منو بندازن بیرون کدوم مدرسه منو قبول میکنه آخه! سرتق تر از این مدرسه مگه داشتیم؟ یک عده بچه های پایین شهر و قشر مستضعف، حالا چند تا بچه سوسول از بچه های محله های آرومتر شهر هم تو این لات و لوت ها بُر خورده بودند که اونم برای تعادل اوضاع جمعیت لازم بود!
خلاصه آقای مدیر مدرسه که در اصل تهرونی بود و خودش قهرمان سابق کاراته و کماندو سابق ارتش بود با تعهد کتبی از من و بابام و بخاطراحترام بابام منو دوباره قبول کردند که تو اون مدرسه بمونم. سال جدید تحصیلی یک معلم جدید ورزش اومده بود. آقای مدیر منو به اون معرفی کرد. اون تو سالن کشتی مربی کشتی بود. من و تعدادی از هم مدرسه ای های لات و لوت و بزن بهادر رو جمع کرد و برد سالن کشتی. پس از مدتی با اصرار زیاد به بابام، برام یک کفش کشتی مدل آسیا خرید و به عشق اون هر هفته سه روز میرفتم کشتی. بعداز مدتی یکی از بهترین کشتی گیر ها شدم. من و اکبر و ایرج و چند تا بچه های خلاف دیگه از اولین شاگردهای کشتی او بودیم . معلم ورزش که حالا مربی کشتیمون هم بود، برای ما خیلی زحمت می کشید، نه تنها در ورزش ،بلکه تو درس ها هم کمک می کرد. من اون سال قهرمان کشتی استان شدم و تا شش سال بعد که دیپلم گرفتم شش سال متوالی قهرمان کشتی شدم. همچنین شاگرد اول تا سوم تو درس و کلاس هم شدم. انقلاب غیراسلامی اساسی شده بود در من !
من اعتقاد دارم بیشترین تاثیر رو تو زندگی آدم، معلم های ادبیات دارند؛ نرم و لطیف و شاعرانه و صادقند، برعکس معلم های تاریخ که مجبورند یک مشت دروغ تحویلت بدهند که خودشونم بهش اعتقاد ندارند، یا معلم های ریاضی که اکثرا بداخلاق و بی اعصابند. بیشترین تاثیر را در زندگی ام، معلم های ادبیات داشتند که خوبه یادی کنم اینجا از جناب آقای فیض شریفی معلم ادبیات دبیرستان و آقای کمالی معلم ادبیات مدرسه راهنمایی که اولی در علاقمد شدنم به ادبیات کمک شایانی کردند و هر دو مردهای نازنینی بودند. یادمه یک معلم ادبیات دیگه داشتیم که شمالی بود و لهجه رشتی داشت و مرد آرومی بود ولی اگر عصبانی میشد واویلا بود !یکی از همون روزها که داشت سر کلاس شعر تفسیر می کرد رسید به این شعر که:
جره بازی بدم رفتم به نخجیر
سبک دستی بزد بر بال من تیر
و شروع کرد به معنی که:
شاعر میگه
-بچه بازی بودم که رفتم به نخلستان ….
همین جمله کافی بود که انگار کبریتی به انبار باروت زده باشی و کلاس یکهو رفت رو هوا!. بیچاره معلم که نمی دونست چی به چیه یا دوزاریش درست نیفتاده بود باز شروع کرد به معنی دوباره که: معنی شاعر دراین شعر از جره باز همون بچه باز است! که دوباره کلاس رفت رو هوا و تا آخر کلاس همه از شدت خنده دل درد گرفته بودند، حالا این واژه هر باربا اون لهجه شیرین رشتی ادا میشد دوباره آتش بر خرمن تفریح بچه ها میزد و البته منظور معلم همانا پرنده باز کوچک بود که ذهن خراب ما بد میخواست بفهمه اونو!
سه هفته بعد همین معلم ما قید تدریس تو مدرسه ما رو زد و برای تدریس به مدرسه دیگه ای رفت. به نظر او بی تربیت ترین بچه مدرسه ایهای شهر تو مدرسه ما جمع شده بودند. خب خداییش دروغم نمیگفت، مدرسه ما پایین شهر بود و کلی بچه های شر و شور داشت.کودکی، با همه خاطرات خوب و بدش گذشت و کودکان دیگری جای مرا پر کردند و گمان میکنم که کودکان عصر حاضر هرچند با امکانات و تفریحات کاذب بیشتر، اما مثل کودکی ما خوش و یا الکی خوش نبودند!