یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی

مهدی قاسمی

با طنز: عمارت بدری خانم

بدری خانم، خانم خانه اشرافی با یک باغ بزرگ و در اندشت و خانه ویلایی قدیمی و استخر وسط باغ با درخت های فراوان بلند کاج بود. در جوانی، عاشق پسری خوشتیپ و آوازه خوان معرف شهر میشه و از اون به بعد اون آوازه خوان معروف میشه داماد سرخونه با یک عالَمه خدم و حشم…بدری خانم با این همه ملک و املاک و خدم وحشم و مال و ملال از یک چیز محروم بود، اون هم از زیبایی زنانه که هیچ سهمی نبرده بود. زنی چاق با دماغ بزرگ و گوشتی، قدی کمی کوتاه تر از معمول و دندانهای درشت و لبهای درشتر که البته این ها جز نواقص اصلی او حساب نمیشد، چراکه عیب بزرگ او اخلاق بد و تندش بود!
بدری خانم یک زن به تمام معنا بداخلاق بود که سر کوچکترین چیزی، خدمتکاران خونه رو به چوب و فلک می بست. او زن سالار اما با دیسیپلینی بود. صبح ها سر ساعت و ثانیه ای معین باید صبحانه را در اتاق مخصوصش صرف می کرد، ناهار را در ایوان و درحالی که سه خدمتکارش در حال سرویس دادن مداوم به او و خشایار خان شوهرش می بودند، عصرانه هم در ایوان شاهپسند با صرف قهوه قجری و تنقلات و میوه جات فصل، و شام هم در اندرونی دیگر با موزیک کلاسیک و نورپردازی شاعرانه سرساعت و ثانیه معین صرف میشد!


خشایار خان در تمام این سالها همیشه می بایست سر همان ساعت معین در کنار بدری خانم حاضر میشد و در طول اون سی و پنج سال زندگی مشترک هیچ گاه جرات غیبت کردن را نداشت. کلا خشایار خان از وقتی پایش به عمارت بدری خانم رسیده بود به دستور بدری خانم خوانندگی را کنار گذاشت و همیشه می بایست جلوی چشم بدری خانم می بود و حتی اجازه خروج از عمارت بدون اطلاع بدری خانم و یا شرکت در مراسم و جشن ها بدون همسرش را نداشت.
هر چند خشایار همه امکانات اشرافی از قبیل اتومبیل گرانبها، لباسهای الوان و زندگی فوق العاده اشرافی را داشت، اما مشخص بود که همیشه یک رنج و یاسی شدید در نهانش به همراه دارد. البته همه میدونستن که او فقط یک خواننده نیمه معروف بود که در اصل ازمحله ای پایین شهر و فقیر بود که به واسطه صدایش و جذابیت ظاهری اش مشهور شده بود. در جوانی قدی بلند و سیمای زیبا و دختر پسند داشت که البته در میانسالی هم همان چهره اما کمی شکسته تر ولی هنوز جذاب بود.
بدری خانم همه چیز به خشایار داده بود ولی دراصل او را از نزدیک خود حتی بعداز سی و پنج سال لحظه ای دور نمیکرد، حتی از خدمه، کسانی را مامور کرده بود که مخفیانه و بیست و چهارساعت رفتار و رفت و آمد او را برایش گزارش کنند. یک روز بدری خانم تو مطبخ خانه در حالی که در حال نظارت بر کارخدمه جهت آماده کردن غذای میان وعده بود، یک دفعه پایش لیز میخورد و کف مطبخ پهن میشود. این افتادن همانا و بستری شدن طولانی مدت بدری همانا!! این شد که به توصیه دکتر باشی یک پرستار دائم و وارد استخدام و می بایست بیست و چهار ساعت بر بالین بدری خانم حاضر میشد. اولین روز ورود پریچهر پرستار زیبارو و جوان بدری خانم به عمارت، همه حتی سید حیدر باغبون پیر را هم به چشم چرانی واداشت و میخکوب کرد!
بدری خانم در بستر بیماری و به دلیل شکستگی استخوان لگن و متعاقب آن شوک وارد شده به او قدرت تکلم را هم از دست داده بود، با این وجود با دیدن پریچهر چشمانش گشاد شد ودر همان بستر بیماری یک نگاهی به پریچهر کرد و سرش را چرخانید و نگاهی دیگر به خشایار خان کرد و در حال که مشخص بود گداخته شده بود، با زور یک کلمات نامفهومی را ادا میکرد. نارضایتی از حضور پریچهر زیبارو کاملا در چهره بدری خانم مشخص بود ولی خوب دیگر کاری ازدستش برنمی آمد، چراکه توان صحبت کردن نداشت. از فردای آن روز خشایار خان شد نفر اول عمارت و خیلی از قوانین حاکم بر عمارت هم عوض شد!

اولین دستور خشایار خرید پیانوی بزرگ و آراستن یک اندرونی جهت آوازخوانی او بود. نظم در وعده های غذایی از بین رفت و خشایار هروقت عشقش می کشید و هرجا غذا سفارش و میل می کرد. خشایار خان بیشتر مواقع سوار بر خودرو گرانقیمت خود می شد و از صبح از عمارت خارج میشد وآخر شب در حال مستی به عمارت برمی گشت. گاهی هم خشایار با پریچهر پرستار گوشه های عمارت در حال تیک و تاک زدن و خنده و شوخی دیده می شدند! کار به جایی رسید که پریچهر بجای پرستاری از بدری خانم، پرستار شب وروز دل خشایار خان شده بود!آخه اوعلیرغم سنش هنوزجذابیت جوانی خودش را کمی تا قسمتی حفظ کرده بود.
خشایار پس از چندی دوباره رو به آواز خوانی آورد و اتاقی در اندرونی را جهت تمرین آواز و همچنین رقص با پریچهر مجهز کرد. پس از چندی اولین کنسرت مجدد خودش را پس از سالها با رقص پریچهر در یکی از کافه های شهر اجرا کرد! پریچهر دیگر زمان اندکی برای پرستاری با بدری خانم میگذراند و دائم در اتاق خشایار دیده میشد. و خشایار، دیگر خدمه را مامور رسیدگی به امورات بدری خانم کرده بود. ریخت و پاش های خشایار خان در عمارت، مهمونی ها و خوشگذرانیهای او در غیبت و دوران بیماری بدری خانم تمومی نداشت تا جایی که حال بدری خانم بدتر شد و به کما رفت و مجبور شدند که اورا به مریضخونه انتقال بدهند.
با به کما رفتن بدری خانم در بیمارستان و قطع امید طبیبان از او، خشایار که خودرا تنها وارث این ثروت عظیم می دانست جری تر و سرخوش تر کرده بود و هرروز بیشتر از قبل با پرستاری که سی سال از خودش جوانتر بود به خوشی و تفریح سپری میکرد. در همان ایام خشایار مقدمات یک سفر فرنگ به پاریس با پریچهررا آماده می کرد و قصد داشت در همان فرنگ با پریچهر رسما ازدواج کند. بیست و نه روز سفر فرنگ خشایار و پریچهر طول کشید و دوباره به عمارت برگشتند…لحظه ورود، لحظه دیدنی و به یادماندنی بود. خشایار و پریچهر درحالی که خشایار کت و شلوار مشکی سلطتی و کلاه بلند کلاسیک مشکی با پاپیون قرمز پوشیده بود، پریچهر هم با لباس سفید عروسی که یک دستش را در بازوی خشایار خان حلقه کرده و با دست دیگرش تورهای لباس سفید عروسی اش را از روی زمین جمع می کرد…


هردو به محض ورود به عمارت و طی کردن محوطه باغ وارد اندرونی عمارت شدند که یکدفعه با صحنه شوک آوری مواجه شدند.آری بدری خانم روی پله های پیچ اندر پیچ اندرونی با لباسی شیک، سرحال و قبراق درحالی که یک تفنگ دولول شکاری در دستش بود و به طرف آنها نشانه رفته بود دیده می شد!!! آن دو مثل مجسمه های دوران رنسانس، خشک و بی حرکت مانده بودند که با اولین شلیک گلوله بدری خانم که البته به خطا رفت و به ستون عمارت برخورد کرد، آنها به خود آمدند و هر دو با سرعتی مثالزدنی پا به فرار گذاشتند و از عمارت خارج شدند. گویا در بیمارستان معجزه ای شده بود و در مدتِ نبود خشایار، چند عمل جراحی بر روی بدری خانم انجام شده بود و به طور معجزه آسایی دوباره تمام توان و سلامتی اش را به دست آورده بود، به گونه ای که سه روز بود سر و سلامت به عمارت برگشته بود و متوجه همه قضایا شده بود. خشایار که تا اون سن و سال هیچ پس انداز و ثروتی جز پشتوانه مالی بدری خانم نداشت ممنوع الورود به عمارت شد و پس از مدتی بدری خانم طلاق غیابی اش را توسط وکیل وکلای عمارت ازخشایار گرفت.
از اون طرف هم پریچهر پس از مدتی از خشایار آس و پاس جدا شد و خشایار برای گذران اموراتش دریکی از کافه های پایین شهر خوانندگی می کرد و ناچیز اموراتش می گذشت. از آن طرف هم از عمارت خبری رسید که بدری خانم پس از طی یک دوره درمانی کامل کبکش یاد هندوستان کرده بود و دوباره قاپ یک خواننده خوشتیپ شهر رو با تطمیع پول و امکانات زده بود و ازدواج مجدد کرده بود، اونهم با کسی که با خودش سی و چهار سال اختلاف سنی داشت. داستان دوباره تکرار شد، دوباره همون رسم ورسوم، همان زمانبندی غذایی، همان داستان شبه خشایار …

Facebook Comments Box

About مجید شمس

Check Also

یکشنبه ها با کافی طنز آقا مهدی

مهدی قاسمی “دور دنیا در هشتاد دود!” استاد مسلم سخن، مرد عمل، آخر ایده، مالک …

یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی

مهدی قاسمی طنز: خانواده ملی مذهبی ما! یازده نفر شامل هشت پسر و سه دختر، …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *