یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی


مهدی قاسمی

طنز: آخرین همسر

اولین زن رو که گرفتم خیلی زود، روزگار به من سخت گرفت. خداییش خیلی بداخلاق بود و هی نق میزد. خوب چیکار باید می کردم، خسته شدم و رفتم یواشکی زن دوم گرفتم. زن دومم، یک زن مطلقه و شاغل بود. بعد از چند ماه، مهرشو اجرا گذاشت و تقاضای طلاق داد. بعدا فهمیدم که زن دومم کارش همین بوده، هی ازدواج می کرده و مهرشو به اجرا میزاشته و کاسبی می کرده برا خودش! مهرشو داده و طلاقش دادم و پس ازمدتی زن سومم که یک دختر جوان شاعر و هنرمند بود گرفتم. ساحره، کارش از صبح تا شب این شده بود که ور دلم می نشست و شعر می خوند.
من که نه علاقه به شعر داشتم و نه کشش، اغلب مجبور می شدم روزها و ساعت ها بدون پلک زدن پای سرودن اشعارش می نشستم و گوش می دادم و الکی، به به و چه چه می کردم. ولی درحقیقت یک کلمه هم از حرفا و نوشته هاش سر در نمی اوردم. اینقدر این زن در عالم دیگری بود که به جای صبحانه و نهار و شام شعر و احساس و هپروت تحویلم می داد! خوب چکار باید می کردم؟ گیر افتاده و دم و دلم برای خودم میسوخت! این شد که منم رفتم و سومین زن شرعی که در اصل چهارمین ازدواجم بود را با یک زن مذهبی و کدبانو ترتیب دادم. همه چی خوب بود ولی این صبح زود بلند شدن ها واسه نماز صبح و دعاهای طولانی مدت شب و روز کلافه ام کرده بود، این شد که یک روز طغیان کردم و مهرشو حلال و جونمو آزاد کردم! اون موقع هنوز دو تا زن شرعی دیگه داشتم، اولین زنم و همون زن شاعر منظورمه که البته رابطه خوبی با اون ها نداشتم و اصلا دیگه منو پیش خودشون راه نمی دادند و در اصل سایه منو با تیر می زدند!


در یکی از همون روزها که بخاطر یک سردرد عجیب پیش دکتر رفته بود، با دیدن خانم دکتر، یک دل نه که صد دل عاشق دکترم شدم و اینقدر دسته گل بردم و آوردم و فیلم بازی کردم و غلو کردم که بالاخره خانم دکتر بله رو گفت و رفتیم سر خونه بخت…هنوز یکماه از ازدواجم با خانم دکتر نگذشته بود که از وجود دو زن دیگه ام پی برد و با خفت تمام منو رها کرد و از من جدا شد، ولی خدایی عاشق این زن بودما. خیلی حیف شد! حالا حتما پیش خودتون میپرسید مگه شغل من چی بود که اینهمه زن میگرفتم و یا اینکه تصور میکنید قیافه ام خیلی محمدرضا گلزاری بود. نه اصلا! قیافه توپی هم نداشتم ولی در عوض تا دلتون بخواد سرزبون و اعتمادبه نفس و یک قد نسبتا بلندی داشتم که همه این زنها خاطرخواه یا فریفته همین سه مشخصه من شده بودند.
بعداز جدا شدن از خانم دکتر و پس از چند سال دور خودم چرخیدن، همون دو زن قبلی ام هم خودشونو از بلاتکلیفی درآوردند و طلاق گرفتد و پی زندگی خودشون رفتند. آخر سر شدم یک مرد مجرد چهل و پنج ساله، البته آس و پاس!. دیگه قید زن گرفتن رو زده بودم و بیشتر وقتم دنبال کار و روزگار و بدبختی ها ی خودم بودم. چند ماه بعد تو یک روز سرد زمستون برفی که پیاده داشتم از سرکار برمی گشتم و از سوز سر تا نوک انگشتام یخ زده بود و درحالیکه داشتم دستامو بهم میمالیدم و با بخار دهنم نوک انگشتامو گرم میکردم و در حال عبور از عرض خیابون بودم، یکهو وسط خیابون یک ماشین شاسی بلند با سرعت زد به من و نقش کف خیابون شدم.
چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم و یک خانم چاق که فکر کنم ۱۳۰ کیلویی وزن داشت بالاسرم نگران ایستاده بود و تو چشام خیره شده بود…
به محض باز شدن چشمم گره های ابروهاش باز شد و گفت الهی شکر که هنوز زنده اید..!  نمیخوام زیاد سرتونو درد بیارم که آخر این شد که بجای دیه دست و پام، همون زن رو گرفتم و الان دهساله که دارم باهاش زندگی میکنم. پیش خودتون حتما میپرسید که سرم به سنگ خورده و آدم شدم و چسبیدم به زندگیم. باید خدمتتون عرض کنم بله واقعا چسبیدم به زندگی. حتما خوشحال شدید و میگید الهی شکر که بالاخره راهمو پیدا کردم و سر و سامون گرفتم.
بله واقعا چسبیدم عین چسب به زندگی که خوبه، به اتاق خوابم. بله دقیقا نه سال و شش ماه و چند روزه که به علت مشکل حرکتی در جفت پاهام دیگه قادر نیستم از جام تکون بخورم و در رختخواب اتاقم دائم البستری هستم.
یعنی از دو پا یک جورایی مصدوم شدم و قادر به حرکت نیستم. اگر فکر میکنید بخاطر همون تصادف اینطوری شدم بگم که سخت در اشتباهید.
میگید چه اتفاقی افتاده؟ میگم خدمتتون! بعد از شش ماه که از زندگی مشترک من و زیبا زن آخریم میگذشت دوباره شیطون تو جلدم رفت و با یک دختر جوان دیگه وارد رابطه شدم، هنوز روز سوم آشنایی من و اون دختر جوان که البته بعدها فهمیدم از طرف زنم ماموریت داشت تا که منو امتحان کنه، نگذشته بود که گند کار، همون اول کار دراومد و لو رفتم!
زیبا که آوازه های قبلی من یه طورایی به گوشش رسیده بود، با همدستی برادرانش منو گرفتند با چوب جفت پاهامو شکوندند و از کار انداختند و خانه نشینم کردند. الان دهساله که روزانه علاوه بر تحمل صد و سی کیلو وزن زیبا خانم، به علاوه کلی توهین و تحقیر و  غرولند روزانه که از او میشنوم، قدرت حرکت هم ندارم و فکر میکنم که یه جوارایی تقاص آه و ناله همه زنهایی را که گرفتم و سرشون هوو آوردم رو دارم پس میدم…

Facebook Comments Box

About مجید شمس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *