مهدی قاسمی
طنزتلخ : جوراب زنانه
– نفرمایید خواهر، از وقتی که به زیارت مشرف شدم، یک انقلاب عجیب روحی در من ایجاد شده، دیگه اون سعید سابق نیستم، شما فقط یک تفضل بفرمایید اجازه از خانواده محترم بگیرید تا برای غلامی خدمت برسیم.
+ خواهش میکنم برادر سعید! چشم حتما خبرتون میدم. تا خدا هر چی بخواهد و نظرش هر چه درافتد.
– خواهش میکنم خواهر پس من منتظر میمونم.
سعید، همون سعید کفتر باز سابق از وقتی خاطرخواه فاطمه دختر همسایه جدیدشون از یک خانواده کاملا مذهبی شده بود، به کلی تغییرکرده بود. کفترهاشو پر داده بود، فرم موهاشو عوض کرده یود،لباس وپوشش هم، کمی ته ریش گذاشته بود و تو مسجد محل عضو گروه مقاومت و فعال مذهبی هم شده بود! همه اینهارو نه یک شبه، بلکه به مروزمان جامه عمل پوشانده بود و در خود تغییرات بسیاری به عشق معشوقه مذهبی خود ایجاد کرده بود. او اعتقاد داشت عاشقی باید قسمت آدم باشه و قسمت منم اینطوری شد که عاشق یک دختر مذهبی بشم. همه چی خوب پیش رفت و مراسم خواستگاری و عروسی برگزارشد.
یک مراسم ساده دعای ربانی و عقد در خانه. میهمانی ساکت و ساده که نه لخت بودند، نه لوند، نه قر و قمیش و شادی های عروسی قاسم آبادی.
بعد از مراسم، نخود نخود هر که رود خانه خود. عروس و داماد هم در آخر میهمانی با جمعی از بستگان و دوستان نزدیک به صرف یک نوشیدنی، آن هم در حد یک چای و نبات و نان و پنیر و ساندویچ الویه ساده با چند دیس میوه و شیرینی ارزان قیمت. نه بدمستی، نه فخر، نه لاکچری بازی، نه خرج های گزاف عروسی. یک جفت حلقه ازدواج، دو بوسه عاشقانه، همراه با تبریک حضار و چند عکس یادگاری در اتومبیل عروس و داماد. این بود همه شرح آن عروسی ساده سعید و زنش، نه آنچنان بزن و بکوب اغراق آمیز ، نه مزاحمت با بوقهای خیابانی، نه بدمستی و هلهله بیش از حد تا پاسی از صبح عروسی.
و اینگونه بود که نه مهریه و نه شیربهای آنچنانی. آنها فقط با دوحلقه ازدواج ساده به خانه بخت رفتند. همه در حال تبریک و تعریف به این زوج و اینگونه فرهنگ خوب و مراسم ساده آنها بودند. و میگفتند کاش همه فامیل و جوانها از این مرام و ازدواج ساده الگو برداری کنن و از صرف هزینه های اضافه و هنگفت خودداری میکردند تا وسایل ازدواج بیشتری در جامعه باحذف این عادات ناپسند حتی از طرف کسانی که پولدارند و دستشون به دهانشون میرسه به جهت اشاعه فرهنگ ارزان و بی تشریفات رواج یابد. حتما لازم نیست که برای جشن عروسی پانصد نفر تا پسر همسایه قبلی دوست خاله به عروسی دعوت شوند وچند نوع غذا و ……عروسی با ده بیست نفر یا کمتر هم راه میفته. اصل زندگی و پیوند دو زوجه نه صرفا بخور بخور و شادی یک مشت جمعیت گاهی بی ربط و بی فرهنگ .
این شد که آنها قرار گذاشتند که برای ماه عسل به مشهد بروند. آنها شب هنگام، تهران را به مقصد مشهد ترک کردند و وارد مشهد شدند…مشهد شهر زیارت و خرید و گشت و گذار بود و اونا تو اون مدت، کلی خوش گذرودند و عشق و شور و شوق تقسیم کردند. همه چی در ماه عسل خوب و شاعرانه پیش میرفت تا اینکه صبح روز آخر ماه عسل که سعید بیدار میشه زنش رو تو تختخواب نمی بیند.او به خیال اینکه زنش به عادت این چند روز گذشته به حرم جهت راز و نیاز رفته منتظر برگشت او میشود ولی هر چه که سعید منتظر میمونه خبر از زنش نمیشه که نمیشه. نگرانی زیاد، سعید را وادار به جستجو میکنه، اما سعید هر چی و هرکجا که به عقلش میرسه میگرده و اثری از زنش پیدا نمیکنه که نمیکنه.
در آخر سعید، ناامید به مسافرخونه محل اقامتش بر میگرده که یکهو نظرش به یک نوشته روی میز جلب میشه. نوشته ای با دست خط زنش با این متن: “سلام سعید، من رفتم دنبال من نگرد دلیلش را شاید یک روز برایت نوشتم و با پست فرستادم.” سعید هاج و واج میمونه و پس از چند روز پرس و جو دست از پا دراز تر به تهرون برمیگرده…از اون روز غیب شدن عجیب زن مذهبی سعید، درست سه سال میگذره و او که داشت کم کم این داستان را فراموش میکرد دقیقا درسالگرد سومین سال غیبت زنش یک نامه از او دریافت میکند با این متن:
سلام سعید!
همانطور که قول دادم بعد از سه سال برایت نامه ای نوشتم تا از حال خودم تورا با خبر کنم، بگویم که چرا با تو ازدواج کردم، چرا در روز آخر ماه عسل رفتم و به کجا رفتم و اکنون چکار میکنم و در چه حالی هستم.
بعد ازمراسم عروسی و روزهای شیرین ماه عسل متوجه شدم که تو مرد زندگی من نیستی و من که چشم باز کردم در یک خانواده سنتی و بسته با محدودیتها و سختگیری های زیاد بزرگ شده بودم و خیلی چیزها را ندیده بودم.
همه چی از اون روزی شروع شد که با هم برای خرید در بازار مشهد، فروشنده ای جوان یکی از مغازه ها که برای خرید یک جفت جوراب زنانه رفته بودیم به من شماره تلفن داد و من خیلی سریع شیفته این جوان و این هیجان غریب شدم. همان شد که من شبهایی که میگفتم برای دعا و راز و نیاز تنهایی میخواهم به حرم بروم را در حقیقت با او میگذراندم و این شد که در همون هفت روز آشنایی با او چنان شیفته شدم که طرح فرار را ریختم و در آخرین روز ماه عسلمان فرار کردم . من با توجه به اعتقادات مذهبی خانواده ام میدانستم که راه برگشتی نخواهم داشت وتمام این مدت ناشناس زندگی کردم. حال چی شد که آنهمه اعتقادات خود و آبروی خانوادگی ام را در یک شب برباد دادم .این را بدان که در دنیایی که هر چیزی از هر کسی برمی اید و هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. من هم از این قاعده مستثنا نبودم. شاید من من بزرگترین اشتباه خلقت، اشتباه ترین انتخاب غلط وغلط ترین برداشت بشر بودم. هم اکنون که این نامه را میخوانی من هزاران کیلومتراز تو دورم و دریکی از دیسکوهای یکی از کشورهای غربی رقاصه ای بیش نیستم… همه، از خرید یک جفت جوراب زنانه شروع شد…