افسانه رستمی
پلیس دست بردار نبود و ناچار آدرس خونهی نگار رو دادم و سوار شدم. تو دلم آشوب بود. دوست نداشتم دوباره سربار نگار و خانوادهاش باشم. سر خیابون گفتم: من همینجا پیاده میشم، راهی نمونده و درست نیست جلوی همسایهها، با ماشین پلیس دمِ خونهی خواهر شوهرم پیاده بشم، وجهه خوبی نداره. اما گوش مامور بدهکار نبود و گفت: ما وظیفه داریم شما رو تحویل خانواده تون بدیم. هر چقدر اصرار کردم فایدهای نداشت. تا دم در خونه اومدند و راننده پیاده شد. گفتم: توروخدا زنگ این خونه رو نزنید، اول صبحی واسه من دردسر درست میشه. درحالی که دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید، بی توجه به حرفام زنگ خونه رو زدند.
طولی نکشید شوهر نگار با چشمای پف کرده و خواب آلود در رو باز کرد. با دیدن ماشین پلیس متعجب پرسید مشکلی پیش اومده جناب؟ من از ماشین پیاده شدم با ترس و لرز سلام کردم. گفت: شما این وقت صبح کجا بودی؟ مامور گفت: پس میشناسید ایشون رو؟ شوهر نگار گفت بله جناب زن داداش همسرم هستند و با اشاره به من گفت بیا داخل. در حقیقت نگران بود که کسی نبینه من با ماشین پلیس اومدم دم خونشون. رفتم داخل و چند دقیقه بعد شوهر نگار اومد گفت: ساعت چند رفته بودی بیرون که این وقت صبح برگشتی؟ با خجالت سرم رو پایین انداختم گفتم: من دیشب بعد از اینکه شما خوابیدید رفتم بیرون، نمیخواستم بیش از این مزاحم شما باشم. گفت: ببین خواهر من، بحث مزاحمت و این حرفا نیست، صحبت سر اینه که شما زن جوانی هستید و شرعی و قانونی هم از آرش جدا شدید، درست نیست اینجا باشید. شما خانواده داری پدر و برادرهات آدمهای آبرودار و اسم و رسم داری هستند، مطمئنم اونها هم بفهمند طلاق گرفتی درد سر درست میشه هم واسه خودت هم واسه ما. حالا فعلا برو استراحت کن تا ببینیم چه کاری باید کرد.
نگار با دیدن من و با اون وضع و ساک به دست دوید سمتم گفت: دختر تو کجا بودی؟ تمام ماجرای شب گذشته رو براش توضیح دادم. آهی کشید و گفت: بالاخره که باید به خانوادت خبر بدی. اونا هر چی باشه خانوادت هستند و بدِ تو رو نمیخوان. اصلا دلم نمیخواست دوباره شروع کنه به نصیحت کردن. بلند شدم گفتم: من میتونم یه دوش بگیرم؟
وسایلم رو چیدم تو کمد و حوله و لباسم رو برداشتم رفتم حمام، دوش رو باز کردم و با تمام توانم گریه کردم و به شانس بدم لعنت فرستادم. خودم رو شستم و اومدم بیرون. شوهر نگار داشت با نگار حرف میزد و من رو صدا زد گفت: آفتاب خانوم من دارم میرم سر کار، شب برمیگردم با هم صحبت میکنیم. گفتم چشم و رفتم تو اتاق. با حوله نم موهام رو که خیس بود گرفتم و از زور خستگی دراز کشیدم و خوابم برد تا اینکه با صدای همهمهای که تو خونه پیچیده بود از خواب پریدم، گوشهام رو تیز کردم و صدای برادرم رو شناختم…