افسانه رستمی
به باور داسها، من بیثمرترین بوتهی دشت ایل بودم و سزاوار درو شدن با خشم عشق. یکی میگفت: «باید بره سر خونه زندگیش. اون یکی میگفت برش داریم ببریمش حبسش کنیم توی خونه که مبادا بیشتر از این باعث سرافکندگی ایل و طایفه بشه. اون یکی میگفت باید ببینیم چه خطایی ازش سر زده که شوهرش با وجود یه پسر، سرش هوو آورده!؟!
تنها چیزی که اصلا به چشم اون جماعت نمیومد، درد و رنجی بود که من در تمام اون چند سال کشیده بودم و خُرد و خاکشیر شدن عزت نفْسم. اصلا دوست نداشتم با هیچ کدوم از اون آدمها همکلام بشم، البته حرف زدنِ من هم کوچکترین تاثیری روی تصمیماتی که میگرفتند نداشت. بیشتر از همه داییم آتیشبیار معرکه بود و من میدونستم که این آدم چقدر شیطانصفته اما اینجا این من نبودم که حق حرف زدن داشتم. من فقط باید توهینها و قضاوت شدنها، اون هم از طرف عزیزترینهای زندگیم رو میشنیدم و دم نمیزدم.
نگار هم به بهانهی درست کردن ناهار، من رو کشوند تو آشپزخونه و گفت: «نکنه اینها بلایی سر برادرم بیارن، اگر کوچکترین اتفاقی براش بیفته من از چشم تو میبینم آفتاب، که از روز اول سخت نگرفتی تا شوهرت رو از چنگت در آوردند! طوری حرف میزد که انگار برادرش تحفهی نطنز بود در صورتی که من از سر ناچاری زنش شدم چون اصلا آدم مطلوب و آش دهن سوزی نبود.
گفتم نگار، کی به اینها خبر داد؟ گفت: دیروز که با پلیس اومدی دم در، شوهرم کلی به من و تمام کَس و کارم بد و بیراه گفت بعدشم زنگ زد به داداشت گفت بهتره بیاین و اختلافات خواهرت با شوهرش رو حل کنید. گفتم کاش بهشون گفته بود طلاق گرفتم. حالا که این شر رو راه انداخته من الان چه غلطی باید بکنم؟ تو که میدونی چقدر هم به لیلا و هم به برادرت التماس کردم. خدای من حالا کی اینا رو آروم میکنه؟ باور کن خون به پا میشه الان…