سرگذشت آفتاب- فصل دوم – قسمت چهارم (۵۶)

مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را در دفتری، به سنجاقی مصلوب کرده بودند. [فروغ فرخزاد]


افسانه رستمی

خانواده من هنوز در جریان طلاقم قرار نگرفته بودند. پدرم فکر میکرد ما اختلاف جزئی داریم و با پادرمیونی و صحبت کردن حل میشه. دایی اصرار داشت که وسایلم رو جمع کنم و برگردم سر خونه زندگیم و من وحشت‌زده فقط به نگار التماس می‌کردم که به آرش زنگ بزن و بگو اصلا جلو چشم اینها آفتابی نشه.
در خانواده‌ی ما تا قبل از من کسی طلاق نگرفته بود و اینکه زنی بخواد حرف از طلاق بزنه تحت هر شرایطی تابویی بود که در اون روزهایِ سراسر وحشت، به دستای نسبتا ناتوان من شکسته شده بود. من از مرحله‌ی حرف زدن گذشته بودم و خط قرمز سنت‌ها و ابروی فامیلی را رد کرده بودم و بدون اطلاع خانواده طلاق گرفته بودم، البته شاید برای کسانی که در خانواده‌های متمدن و شرایط نرمال زندگی می‌کنند این قصه کاملا بی‌معنی باشه و حتی خنده‌دار اما برای منی که در یک محیط کاملا سنتی همراه با تعصبات شدید قومی- قبیله‌ای بزرگ شده بودم و رسم و رسوم و قوانین اون آدم‌ها رو می‌دونستم، داستان به کلی فرق می‌کرد.
احتمال هر اتفاقی از طرف برادرهام و به دستور پدرم که شدیدا تحت تاثیر دایی بود رو می‌دادم و میون اون همه وحشت به فکر فرار بودم؛ اما کجا و چجوری، نمی‌دونستم؟ یک‌دفعه داییم با فریاد صدام زد. بند دلم پاره شد چون اون آدم ‌رو خیلی خوب می‌شناختم. مردی که در دورویی و رذالت دست تمام نامرد‌ها رو از پشت بسته بود. پشت سر هم فریاد میزد بیا اینجا ببینم ببین چه دسته گلی به آب دادی؟ تو چطور به خودت جرات دادی که از این غلط‌ های اضافه بکنی و ما رو از کار و زندگی بندازی؟
رفتم نشستم روبه‌روش و از شدت نفرتی که ازش داشتم تو چشماش که به رنگ خون بود نگاه کردم و نا‌خواسته گفتم من طلاق گرفتم و اون آدم هم زن گرفته. پدرم از جاش بلند شد و بلافاصله گفت: اون مردک بی‌شرف غلط کرده با تو. داییِ کثافتِ من که انگار تحقیر کردنم درونش‌رو آروم می‌کرد گفت: به‌به، نگفتم بهت حاجی، این دختر رو من خیلی خوب می‌شناسم، بی‌آبرو و زبون درازِ. مطمعنا یه جایی یه غلطی کرده که اون مرد بی‌نوا راهی براش نمونده جز اینکه طلاقش بده.
به برادرم که گوشه اتاق کِز کرده بود نگاه کردم و گفتم داداش من نمی‌خواستم طلاق بگیرم اما اون آدم، منو دوست نداشت اون عاشق یه زن دیگه بود… که یهو داییم غرید خفه شو، حرفای گنده‌تر از دهنت میزنی؟ حاجی ته ‌توی این قضیه رو باید دربیاری این مار دو سر رو من خوب می‌شناسم. برادرم بلند شد و اومد جلوی داییم وایساد و گفت بس کن، تا این لحظه هر چی دلت خواست به این دختر گفتی، دیگه کافیه حرمت خودت رو نگه‌دار. می‌خواستم زبون باز کنم و بگم که کینه این آدم از کجاست اما می‌ترسیدم خون به پا بشه، برای همین ترجیح دادم سکوت کنم…

Facebook Comments Box

About مجید شمس

Check Also

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی

افسانه رستمی از اونجایی که ممکن بود یه آشنایی منو ببینه سریع رفتم طرف دستشویی …

سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی

افسانه رستمی دلتنگی بیش از حد برای پسرم و بی‌خبری از حال و روزش، باعث …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *