افسانه رستمی
…پدرم بلند شد و گفت: دیگه موندن ما اینجا فایدهای نداره، جمع کنید بریم؛ و در حالی که داشت از اتاق بیرون میرفت، گفت: جمع کن خرت و پرتاتو. تا اون لحظه تمام امیدم این بود که راهی پیدا کنم و با پسرم از اون آدمها و اون شهر و هر جایی که کسی منو میشناخت دور بشم اما نشد چون کاملا گیر افتاده بودم.
من و پسرم سوار ماشین برادرم شدیم، پدرم هم با ما بود. داییم و دوتا داداشام هم با ماشین داییم راه افتادند، انگار داشتند به قتلگاه میبردنم. مایوس و سرخورده بودم. تو مسیر برادرم به پدرم گفت: هر اتفاقی که افتاده باشه و هر دلیلی که این طلاق داشته باشه، کسی حق نداره به روی این دختر بیاره. به اندازه کافی داغون شده، تو هم پدری کن و پشت آفتاب باش.
پدرم نفس عمیقی کشید و با صدایی که خشم و نفرت ازش میبارید گفت: مگه این دختر به فکر آبروی من بود که من الان پشتیبانش باشم؟ خواهرای دیگهاش رو نگاه نمیکنه؟ چطور با آبروداری زندگی میکنند، اگر شب تا صبح، صبح تا شب کتک بخورن هم کسی صداشون رو نمیشنوه، اما این دختر منرو رسوای فامیل و آشنا کرده.
از همون اول میدونستم این دختر باعث سرافکندگی همه ما میشه، نگفتم نباید بره دانشگاه؟ نگفتم این دختر، چشم سفیدتر از اونیه که بخوام روش حساب باز کنیم؟ من توی خودم مچاله شده بودم و بدنم از ترس یخ زده بود، خودم هم باورم شده بود که لکه ننگ اون خانواده ام…احساس میکردم توی دنیای به این بزرگی، بین این همه آدم، من بیخاصیتترین و پستترین هستم. پدرم اصلا قصد کوتاه اومدن رو نداشت، پشت سر هم سرزنشم میکرد، بد و بیراه میگفت و مرتب منو بازخواست میکرد.
حدودا ساعت ۱۰ شب بود که رسیدیم. بیشتر از هر چیزی، از روبه رو شدن با مادرم وحشت داشتم، عکسالعمل مادرم برایم با توجه به رفتارهای گذشتهاش تقریبا قابل پیشبینی بود. برای هزارمین بار تو دلم آرزوی مرگ کردم و از اینکه قدرت تصمیم گیری نداشتم از خودم بیزار بودم…
برای هر دختری، مادر، امنترین پناهگاهی هست که در مواقع سختیها و ناامیدیها میتونه بهش پناه ببره اما برای من کاملا برعکس بود. مادر من تنها چیزی که براش مهم بود، حرف دیگران بود و شاید اگر تصمیم به قتل من گرفته میشد، برای اینکه دهان دیگران رو ببنده با اون جماعت همقدم میشد.
برادرم ماشین رو داخل حیاط پارک کرد و من در اون لحظه دوباره قدم به زندان خانهی پدریام گذاشتم. یکییکی از خواهرهای ناتنی تا زن برادرها و زن عموها و همه زنان فامیل پدریم صف کشیده بودند. جرات نگاه کردن به صورت هیچ کدومشون رو نداشتم. با سلام سردی قصد داشتم داخل حال بشم که پچپچ ها شروع شد. اولین کسی که گفت رسوا شدیم رفت، زن عموم بود. دستم رو گرفت و گفت بیا اینجا تا بچهها ندیدنت ( منظورش پسرای فامیل بود) و من رو کشانکشان برد توی انباری گوشهی حیاط که معمولا از اونجا برای درست کردن زغال قلیون استفاده میکردند…