افسانه رستمی
مادرم کنار حوضچهی کوچک وسط حیاط مشغول شستن سبزیهای کوهی بود که زن همسایه براش آورده بود. با دیدن من که وحشتزده از انباری بیرون زده بودم بلند شد و دستش را به کمرش زد گفت: «خیر باشه، اگر چه از تو یکی خیری به ما نرسیده». زن عموم با داد و بیداد از انباری خارج شد و به مادرم گفت: وایوای چطوری باید از پس این چش سفید بر بیایم، خدا به داد مردامون برسه.
خواستم برگردم و جوابش رو بدم اما با بیرون اومدن همه کسایی که خونمون بودن ترجیح دادم به اتاق پناه ببرم و ازشون دور باشم. فکر میکردم شرایط با ۷ سال پیش که من از این خونه رفته بودم فرق کرده اما گویا بدتر شده بود که بهتر نشده بود. تظاهر به پاکی و نجابت و دَم زدن از خدا و پیغمبر و قایم شدن پشت ماسک مذهب، از این آدمها، هیولاهایی مرموز ساخته بود که برای بزرگ کردن خودشون و خُرد کردن دیگران از هیچ حیلهای چشم پوشی نمیکردند. در واقع اون جماعت نسبت به ۷ سال پیش بهطور نفرتانگیزی دروغگوتر و به ظاهر مومنتر شده بودند.
هر کدوم سجادهای زیر بغل و تسبیح بلندی در دست، داشتند ورد میخوندند، اما از چشاشون شرارت و بدجنسی مثل مار، نیش به جان آدم میزد. صدای هیاهوی اون جماعت هر لحظه بلندتر میشد، عمهام با صدای بلندی گفت: بس کنید جلو در و همسایه آبرومون رفت، چرا به جون هم افتادید بیاین داخل که بیشتر از این انگشتنمای خلق نشیم.
زن عموم آروم نمیشد و اصرار داشت باید من رو بیارن جلوی همه ازم اعتراف بگیرن که چرا شوهرم طلاقم داده. مادرم در رو باز کرد و با توپ پر گفت: “حالا فهمیدی چرا اونقدر برای طلاق نگرفتنت اصرار میکردم؟ من باید به خاطر بیابرویی که تو به بار آوردی جوابگو باشم. فکر نکن یه هفته یا یک ماه و یکسال دیگه تموم میشه، تازه اولشه بیچاره. من اگر جای تو بودم خودمو حلقآویز میکردم”.