افسانه رستمی
دوماهی از طلاقم میگذشت و من مثل یک ربات، هر جوری که خانواده میخواستند رفتار میکردم و در طول این دوماه پسرم لحظهای ازم جدا نبود تا اینکه پدرم بدون اینکه از من بپرسه تصمیم گرفت پسرم رو به پدرش تحویل بده. با اینکه مادرم میدونست، چیزی به من نگفته بود. تنها دلخوشی من این بود که با تمام این دردا پسرم کنارمه اما این حق رو هم داشتن از من و پسرم میگرفتند.
نزدیک غروب بود، تو حیاط نشسته بودم و پسرم هم کنار باغچه مشغول بازی بود که زنگ خونه رو زدند و مادرم در رو باز کرد. با دیدن مادربزرگِ پسرم، قلبم از جا کنده شد. چنان شوکه شده بودم که حتی قدرت بلند شدن از جایم رو هم نداشتم.
مادرم ساک پسرم رو از قبل بسته بود، علی کوچولوی من غافل از همه جا از جاش بلند شد و دوید سمت مادر بزرگش و خودش رو انداخت تو بغلش. پدرم در اتاق رو باز کرد و اومد رو سکوی بلندی که جلوی خونه بود ایستاد و گفت: حاج خانوم امانتیتون رو صحیح و سالم سپردم بهتون، ما اختیار زندگی دختر خودمون رو داریم و نمیتونیم مسئولیت بچه مردم رو به عهده بگیریم. مادرم رو هم صدا زد و گفت: خِرتوپرتای بچهشون رو بده تا دیر نشده از اینجا برن.
من انتظار هر چیزی رو داشتم غیر از این. ضجه زدم التماس کردم بابا تو رو به خدا این کارو با من و بچم نکن، قول میدم هر چی گفتید قبول کنم. تو رو جون هر کی دوست داری پسرم رو ازم جدا نکن، اما انگار اصلا من رو نمیدید. با تشر به مادر شوهرم گفت: به سلامت، به مادرم هم اشاره کرد که درِ حیاط رو باز کنه.
هجوم بردم به سمت مادر شوهرم که پسرم رو از بغلش بگیرم، مادر شوهرم به پهنای صورتش اشک میریخت و میگفت: منو ببخش من نمیخواستم اینجوری بشه. زن برادرم و خواهرم محکم من رو گرفتند و پدرم با صدای بلند به مادربزرگ پسرم گفت: از اینجا برید.
من خودم رو میکوبیدم به خواهر و زن برادرم و فریاد میزدم: ولم کنید، منم میخوام با پسرم برم. اما در حیاط پشت سرشون بسته شد و من مثل کسی که پوستش رو زنده زنده از تنش جدا کرده بودند درد رو با تمام جونم احساس میکردم.
تو سرم میلیونها صدا میگفت، زنِ بی عرضه، اون از زندگیت که نتونستی نگهش داری این هم از جگرگوشهات که از دست دادی. حیرون و سرگردون پاهامو میکوبیدم زمین. اینقدر که دیگه نه پاهامو و نه وزنم رو احساس نمیکردم. اونها با بیرحمی تمام پسرم رو در یک چشم به هم زدنی ازم جدا کردند…
سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت دوم
Facebook Comments Box