افسانه رستمی
از شدت گرما، زیر چادر و روبندهای که از بازار عربها خریده بودم داشتم میپختم اما به خاطر اینکه راحت بتونم برم دنبال پسرم مجبور بودم که بپوشم. ساعت حدودا چهار بعدازظهر بود. به آدرس خونهی همسر سابقم رفتم. از اینکه بالاخره دوباره بعد از مدتها میتونم پسرم رو ببینم دل تو دلم نبود. با استرس زنگ خونه رو زدم. قلبم داشت از جا کنده میشد. حدودا پنج دقیقهای توی اون گرما پشت در بودم اما کسی در رو باز نکرد. دوباره زنگ رو زدم و کمی صبر کردم اما باز هم خبری نشد!
دستم رو گذاشتم رو زنگ که همسایه بالایی پنجره رو باز کرد و گفت تو این خونه کسی زندگی نمیکنه. این حرف رو که شنیدم انگار یه پارچ آبِ یخ خالی کردن روی سَرم. گوشام کیپ شد و توی اون گرما و شرجی هوا بدنم یخ زد. مثل بید شروع کردم به لرزیدن انگار که زیر برف و کولاک بودم. به سرفه افتادم جوری که نفسم بالا نمیاومد. با بدبختی روبندهام رو بالا زدم و سعی کردم نفس بکشم.
مردی با صدای بلند گفت: «خانم حالت خوبه؟». با اشاره سر بهش فهموندم که خوبم. نشستم روی زمین و با حال زار و با تمام وجودم گریه کردم. اشک و اهی که انگار از بندبند وجودم بلند میشد. اشکهایی که بعد از اون برای همیشه خشک شد و با خودم عهد کردم که هرگز و هرگز هیچ غمی و هیچ مانعی نتونه جلوی خواسته هام رو بگیره.
خودم را به ساحل رساندم، روی شنهای داغ نشستم و با تمام وجودم شروع کردم به فریاد زدن. احساس میکردم از همهی دنیا حتی از دریا و تمام خشکیهاش هم طلبکارم.مشتمشت شنهای داغ رو برمیداشتم و میریختم روی چادرم و مثل دیونهها به خودم میگفتم اینجا باید تمام ضعفها و دردها و غصههاتو رو چال کنی. نباید بزاری هیچکس بفهمه که چقدر تنها و ترسویی چون هیچ کس به دادت نخواهد رسید. هیچ کس به معنی واقعی برای همدردی و کمک تا حالا کنارت ننشسته، پس همینجا زیر همین شنها تمام دردها رو دفن کن و بلند شو و از نوع شروع کن…
سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت چهارم
Facebook Comments Box