افسانه رستمی
یک ماه گذشت و من دربهدر دنبال آدرس میگشتم و در نهایت فهمیدم که همسرم از اون شهر رفته و من ناامیدانه به اتاقی پناه بردم که به مدت یک ماه اجاره کرده بودم. به خودم قول داده بودم که کم نیارم و گریه و زاری رو بزارم کنار. برای آخرین بار رفتم سراغ نگار و التماس کردم که حداقل بهم بگه برادرش کدوم شهر زندگی میکنه که شوهرش با توپ و تشر گفت: «اگر یه بار دیگه اینجا ببینمت زنگ میزنم پلیس».
مدتی بیهدف تو خیابونا قدم زدم و در نهایت تصمیم گرفتم همون شب بلیط بگیرم و برم تهران. رفتم مرکز شهر و بلیط واسه ۱۱ شب گرفتم و سریع برگشتم خونه خرت وپرتام رو جمع کردم و به صاحبخونه گفتم دارم برمیگردم پیش خانوادم. دو ساعتی مونده بود به حرکت اتوبوس که رسیدم ترمینال و همونجا منتظر نشستم. نمیتونستم باور کنم که همسر سابقم از اون شهر رفته باشه، فکر میکردم اینجوری به من گفتن که بیخیال بشم و دیگه دنبال پسرم نگردم اما با این وجود بیشتر از این هم موندنم تو اون شهر امکان پذیر نبود چون نمیتونستم کار پیدا کنم.
نزدیک ظهر بود که رسیدم تهران و ترمینال جنوب پیاده شدم و رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم و چادر و روبنده رو انداختم سطل اشغال و به آدرسی که از دوستم داشتم تاکسی گرفتم. تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که تو شلوغی تهران خانوادم نمیتونن پیدام کنند.
رسیدم خونهی دوستم ستاره. با یه پارچ شربت آبلیمو خنک اومد نشست روبهروم و گفت: «خوش اومدی دختر چقدر دلم برات تنگ شده بود. چی شد بعد از این همه وقت یادی از من کردی؟». لیوان رو پر کرد و داد دستم و گفت: «آخرین باری که باهات حرف زدم گفته بودی یه پسر داری، فکر نمیکنم اونقدری بزرگ شده باشه که بتونی تنهاش بزاری!».
دلم پر بود و هر حرفی در مورد پسرم قلبم رو به درد میآورد. نشستم تمام داستانم رو براش تعریف کردم و گفتم الان هم در حال فرار هستم و نباید هیچ کسی بدونه من کجام. ستاره که حسابی تحت تاثیر داستان غمانگیز زندگی من قرار گرفته بود با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد و گفت: «خیالت راحت، سینهی من صندوقچه اسراره. اتفاقاً فروزان هم چند وقت پیش اومد اینجا، البته قضیه فروزان با تو فرق داره اما در هر صورت از بابت من خیالت تخت.
با هم مشغول پختن غذا شدیم و کارمون که تموم شد ستاره گفت: «آفتاب جون، من یه کار خیلی ضروری دارم و باید حتما سر ساعت خودم رو برسونم جایی، به همین دلیل مجبورم چند ساعتی تنهات بزارم. اینو گفت و توی چشم به هم زدنی مانتو و شالش رو پوشید و کلید رو برداشت و با حالتی نگران از خونه زد بیرون…