افسانه رستمی
آفتاب جان اگر تمام دغدغهی تو فقط اینه که یه زندگی معمولی داشته باشی و همه دردت هم اینه که از پسرت دوری و همسرت بهت خیانت کرده، باید به حالت افسوس خورد که اینقدر سطحی نگری و دنیات رو محدود کردی به چیزایی که درسته واسه هر زنی مهمه اما همه چیزش نیست. من میدونم تو زنی نیستی که بخواد زانوی غم بغل بگیره و ناله کنه اما خواهر من، چشاتو باز کن ببین تو این مملکت چه اتفاقای داره میوفته؛ اون بچهای که نگرانشی، به امید کدوم آینده و امنیت باید بزرگ بشه؟ اصلا به من بگو ببینم تو فکر میکنی فقط خودت از بچت دوری؟ این قانون کوفتی رو نمیدونی وضعیت خانوادههای داغون رو که هر کدوم چندتا بچه دارن اما نمیتونن شکمشون رو هم سیر کنن؟
اگر فکر میکنی الان بچت رو بگیری، میتونی به تنهایی بین این همه گرگ از پس بزرگ کردنش بر بیای. همین فردا من بلند میشم باهم میریم جنوب قول شرف میدم تا بچتو نزارم تو بغلت برنگردم. اما اگر میخوای چند سال دیگه به همون بچت با افتخار بگی هر کاری از دستم بر اومد، واسه تو و میلیونها بچهی دیگهای که حتی بچه طلاق هم نبودن اما زندگیاشون شبیه به جهنم بود تلاش کردم، دست از شیون و زاری بردار و با بچههای ما آشنا شو تعدادمون زیاد نیست کارمون هم اینه که به کودکان کار کمک میکنیم و معمولا اول مهر و نزدیک عید واسه بچههای تو مناطق محروم لوازم تحریر و کفش و کیف و کمی پوشاک تهیه میکنیم. البته اون هم به صورت خیلی کم. اگر تو هم دوست داری بیا با بچههای اکیپ آشنات کنم. الان هم نمیخواد جواب بدی بشین خوب فکراتو بکن بعد بهم جواب بده.
بلند شد و از اتاق رفت بیرون. بی قراری و بی خبری، امونم رو بریده بود. بلند شدم از تو قفسه ی کتابخونه یه کتاب برداشتم و با بی حوصلگی شروع کردم به ورق زدن. نمیتونستم فکرم رو جمع کنم. انگار تمام غم عالم رو ریخته بودن تو دلم. کتاب رو گذاشتم سر جاش و از اتاق اومدم بیرون گفتم ستاره جان اگر وقت داری عصری یه سر بریم بیرون. گفت: امروز وقت ندارم با یکی از دوستام قرار خیلی مهمی دارم اما قول میدم فردا حتما بیام. البته حدود ساعت ۹ میرم که کمی مواد خوراکی بدم به یه خانم که سرپرست نداره و مریض هم هست. اگر حال و حوصله داری با هم میریم.
هفتهها گذشت و من حسابی با اکیپ ستاره دوست شدم و حس خوبی که از اون بچهها میگرفتم، مخصوصا وقتی شور و شوق و تلاششون رو میدیدم که برای نشوندن خنده رو لب کودکان مظلومِ کار، چقدر تلاش میکردند رو هرگز تا اون روز تجربه نکرده بودم. حس خوبِ مفید بودن و توی یه کار انساندوستانه یه سهم کوچک داشتن منو کاملا سر حال آورده بود. منی که هر شب رو با گریه و بغض و ناامیدی میخوابیدم انگار تمام غصههام با اشکام اب شده بودند. اگر چه همچنان دلم برای دیدن پسرم پَر میزد اما با خودم عهد بسته بودم که برای اون بچهها، تا جایی که توان دارم محبت کنم و هر کاری که از دستم بر میاد رو انجام بدم.
اون روزا من تو اکیپ، تنها کسی بودم که سر کار نمیرفتم. بچهها هم تصمیم گرفتند جای اینکه بخوان کسی رو بیارن کمک که خریدها رو انجام بده و بسته بندی کنه، روزانه به من یه مبلغی بدن که هم بتونم یه مقدار پس انداز کنم واسه وقتی که بخوام برگردم شهرم و هم خرجیم رو دربیارم و سرگرم بشم. با تمام عشق و جونم کارهایی رو که بچه.ها ازم میخواستند رو انجام میدادم و از پولی که به عنوان حقوق میگرفتم، برای خانم بیماری که دوتا بچههاش تو خیابون فال میفروختند مقداری خرید میکردم. درواقع به نوعی سعی میکردم دردهامرو با کار کردن و کمک کردن تسکین بدم.
راستش رو بخوای، هیچ خوشبختی بالاتر از این نیست که بتونی با خوشحال کردن دیگران حال دل خودت رو خوب کنی. منی که تا قبل از آشنایی با اون بچهها فکر میکردم دنیا به حدی بیرحم و خشنه و آدمها اینقدر بد شدن که وقتی زمین میخوری، اطرافیانت به جای اینکه دستت رو بگیرن، یه لگد هم بهت میزنند که نتونی بلند بشی، اون روزا داشتم میدیدم که چقدر محبتِ بیدریغ و بیمنت قشنگه و هنوز هم هستند آدمایی که با مهربونی و بخشش، دنیا رو قشنگ میکنند.
سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هفتم
Facebook Comments Box