سالروز تولد محمد بهمن بیگی؛ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﺗﻌﻠﯿﻤﺎﺕ ﻋﺸﺎﯾﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ- مهدی قاسمی

مهدی قاسمی

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ، ﭘﺪﺭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﺗﻌﻠﯿﻤﺎﺕ ﻋﺸﺎﯾﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ
بی شک اگر ایران ده تا بهمن بیگی داشت ، سرورعلم و دانش جهان بود. و جهل و بی فرهنگی ریشه کن شده بود. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﯿﮕﯽ ﻣﺮﺩﯼ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻪ ﺣﻖ ﺑﺮﺯﮔﯽ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺯ ﻭﺑﻮﻡ ﺩﺍﺭﺩ، ﺭﺍﺩﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﺪﻫﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻌﻠﻢ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﻭ ﻭﮐﯿﻞ ﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﻭ … ﺳﻮﺍﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﮑﺘﺐ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪﯼ  ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﺱ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﺑﯽ ﻧﻈﯿﺮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﯾﻮﻧﺴﮑﻮ ﻣﻔﺘﺨﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮔﺮﺩﯾﺪ …
محمد بهمن‌بیگی( زاده ۲۶ بهمن ۱۲۹۸ فیروزکوه – درگذشته ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹ شیراز) نویسنده و بنیانگذار آموزش و پرورش عشایری  است.
بهمن‌بیگی در ایل قشقایی در خانواده محمودخان کلانتر تیره بهمن‌بیگلو از طایفه عمله قشقایی به هنگام کوچ چشم به جهان گشود. او ۸ ساله بود که پدرش یک منشی استخدام کرد که به محمد درس بدهد و هم برای خودش نامه بنویسد. وی دوسال بعد همراه مادر از کوهدشت به تهران آمد و در مدرسهٔ علمیه تهران مشغول تحصیل شد. پس از پایان دوره دبیرستان به دانشکده حقوق وارد شد و دوره کارشناسی حقوق را در سال ۱۳۲۱ به پایان رساند. او قبل از شروع به همکاری با اصل چهار ترومن، با معرفی یکی از سران ایل قشقایی به آمریکا رفت و پس از مدت بسیار کوتاهی به میهن بازگشت. از آن‌جا که در شهر و در کارهای اداری دوام نیاورد، پس از چندی به ایل بازگشت.
وی در ادامه فعالیت‌های خود به سمت آموزش عشایر رو آورد و چادرسیاه ویژه آموزش را از سال ۱۳۳۱ برپا کرد. به این شیوه، نخستین آموزگار عشایر ایرانی می‌توانست در ۸ ماه از تابستان و زمستان به مردم ایلش درس بدهد و آنها را به روزگار خویش آگاه‌تر سازد. بهمن‌بیگی توانست به کمک دوستانی که با او همراه شدند برنامه‌ای را با پنج اصل در زمستان ۱۳۳۲ به تصویب برساند که طی پیام رسمی به ریاست آموزش و پرورش استان فارس، برای اجرا ابلاغ شد. برپایه برنامه آموزش عشایر باید برای پایه‌های اول تا چهارم مدرسه‌های سیار و برای پایه‌های پنجم تا نهم مدرسه‌های شبانه‌روزی برپا می‌شد. همچنین، باید یک مدرسه تربیت معلم ویژه عشایر برای جذب دانش‌آموزان با مدرک پایان کلاس نهم ساخته می‌شد و گروهی برای نظارت بر مدرسه‌های چادری نیز به‌وجود می‌آمد. با وجود این، تنها به برپایی مدرسه‌های چادری و کار نظارت بسنده شد و ۱۳۷۸ مدرسه در ایلات و عشایر بنیان‌گذاری شد. اداره این مدرسه‌ها با بهمن‌بیگی و دو ناظر دیگر، بیژن بهادری کشکولی و نادر فرهنگ دره‌شویی، سپرده شد. 
ازآنجا که در میان عشایر نتوانستند افراد باسوادی برای آموزش پیدا کنند، آموزگاران دیپلمه شهری را با وعده استخدام رسمی و فراهم کردن امکانات لازم برای آسایش آنها به سوی ایل کشاندند. اما پس از یک سال روشن شد که این آموزگاران نمی‌توانند در میان عشایر زندگی کنند و به هنگام کوچ با آنها همراه شوند. به‌بیان بهمن‌بیگی: “بچه شهری در ایل می‌ترسید و آب می‌شد و سگ زرد را شغال می‌دید.” از این رو، چاره را در آن دید که از خود ایلیاتی‌ها داوطلب بگیرد و آنها را آموزش بدهد و برای آموزگاری آماده سازد. همه جور آدم داوطلب این کار شده بودند و بهمن‌بیگی همه آنها را امتحان می‌کرد که خط و حساب بدانند. سپس، آن‌ها را به کدخدا می‌سپرد و ماهی ۸۰ – ۹۰ تومان برایشان دستمزد تعیین می‌‌کرد اما به دلیل سواد کم آنها، همواره در کنارشان می‌ماند و آنها را راهنمایی می‌کرد. در واقع او از همه مدرسه‌های عشایری دور و نزدیک بازدید می‌کرد و مدرسه‌ای نبود که خودش تک تک دانش‌آموزانش را آزمایش نکرده باشد.
یکی دیگر از راهکارهایی که باعث پیشرفت کار او شد، دعوت از دولتمردان و اثرگذاران آن زمان برای سفر به آن مناطق بود؛ دعوت به ایل، پذیرایی گرم سنتی و ایلیاتی با همه توش وتوان و سپس سواد و توانایی و استعداد نوشکفته بچه‌های ایل را به رخ کشیدن، به امید جذب حمایت مالی و قانونی دولت. در یکی از این برنامه ها، دکتر کریم فاطمی، مدیرکل آموزش و پرورش فارس، همراه جمعی از معاونان و مدیرکل‌های ستادی وزارت، از مدرسه‌های سیار دیدن کردند. نتیجه دیدار آن شد که: وزارت موافقت کرد حقوق آموزگاران را بپردازد، فاطمی یکی از پشتیبانان این برنامه شد و از بهمن‌بیگی خواستند به استخدام آموزش و پرورش درآید و این کار را به طور رسمی ادامه دهد. نهادی شدن آموزش در عشایر پس از ده سال با حمایت اصل چهار ترومن و پشتیبانی دکتر کریم فاطمی به ثمر رسید. بهمن‌بیگی دانشسرای تربیت معلم عشایری را بنیان‌گذاری کرد و ۲۶ سال سرپرستی آموزش عشایر را به‌عهده داشت. دوران بازنشستگی بهمن‌بیگی بیشتر به ثبت تجربه‌ها و خاطره‌ها و نظریه‌های او در زندگی و کار با عشایر و آموزش و پرورش گذشته است که حاصل آن چند کتاب در قالب داستان‌هایی گیرا و خواندنی است.
 نقل خاطره ای از محمد بهمن بیگی  به روایت همسر وی: “موقعی که فارغ التحصیل شده بودم، کتاب بوف کور صادق هدایت را خواندم. همیشه دلم می خواست صادق هدایت را ببینم. شنیده بودم که روزهای جمعه با عده ای از دوستانش مثل بزرگ علوی، نیمایوشیج و چند نفر دیگر در کافه نادری شمیران جمع می شوند. روز جمعه سوار درشکه شدم و به کافه نادری شمیران رفتم. در گوشه کافه، میزی گذاشته اند و عده ای دورش نشسته اند.
پرسیدم صادق هدایت کدام یک از آنهاست؟گفتند: آن فرد عینکی. رفتم و سلام کردم و گفتم آمده ام شما را ببینم. کتاب بوف کور را خوانده ام کمی با هم حرف زدیم. گفت: اهل کجا هستی؟ گفتم : قشقایی هستم و تازه لیسانس حقوق گرفته ام. از من پرسید: خوب حالا که قشقایی هستی، تفنگ هم داری؟ گفتم : بله تفنگ هم دارم. گفت: آهو هم می زنی؟ گفتم : بله آهو هم می زنم. گفت: تفنگ دست آهو هم میدهی؟ فهمیدم که چه می گوید. چون هدایت گیاهخوار بود و مخالف شکار و کشتن حیوانات.گفتم فهمیدم چه گفتی. خداحافظی کردم. بعد از مدتی که از تهران به ایل بازگشتم، دو تا تفنگ داشتم که گفتم آنها را آوردند. هردو تا را به پارک بمو بخشیدم. ( پارک بمو منطقه حفاظت شده در نزدیکی شیراز بالای دروازه قران) بعد از تعطیلات به تهران برگشتم.‌ باز به کافه نادری رفتم و کتاب’ عرف و عادت در عشایر فارس’ را به او تقدیم کردم و گفتم من تفنگ هایم را بخشیدم و دیگر شکاری نخواهم کرد. بعد از این ملاقات، با هم دوست شدیم” ۱
مادر از نگاه استاد محمد بهمن بیگی:
به جز من، همه خواهرانم پسوند بس داشتند. ماه بس، گل بس، دختر بس، قز بس …در چهره رنگ پریده مادر، بیم و امید را میشد دید! اضطراب و ترس را بیشتر…و پدر که مهربان بود و صبوری داشت و کم طاقت می شد…مادر نذر کرده بود و از درویش دوره گرد دعا گرفته بود! شاید این بار… دیگر دلم نمی خواست به پدر بگویند «ریشت را آب برد»! یا زن عمو با خنده معنی داری بگوید «نافش را روی پای حسنو ببرید» دلم نمی خواست بیش از این مادر مقصر شود…دلم برای همه مان می سوخت برای مادر بیشتر.
به یاد دخترانی که خون بس شدند! ناز دخترانی که برای نجات پدر، برادر، عمو و بستگان و تیره و طایفه، به اجبار به عقد ناشناسی در آمدند! دخترانی که ابزار و وسیله صلح قبائل می شدند و در غربت چه حرف ها که نمی شنیدند و چه زجرها که نمی کشیدند و برخی از آنها چه مظلومانه که نمردند. به یاد دخترانی که به طوایف دیگر شوهر داده شدند و دیگر کسی آنها را ندید و از سرنوشت آنها اطلاعی نیافت. به یاد مادرانی که در ایل ودر بین راه و در هنگام کوچ زاییدند و مردند
به یاد مادران جوانی که تسلیم آل شدند. به یاد مادرانی که سالی یکبار نوزادی را به دنیا می آوردند ، از مرخصی زایمان، از پزشک و ماما، از کارت بهداشت و مرکز بهداشت و نوبت های ماهیانه، از زایشگاه و پزشک خانوادگی، از قطره آهن و رژیم غذایی ویژه خبری نبود… حتی در روز زایمان مشک می زدند و نان می پختند و در راه آب آوردن از چشمه با درد زایمان روبرو می شدند و یکه و تنها، قهرمانانه دوام می آوردند و با نوزاد به چادر بر می گشتند
در شب های سرد و تاریک زمستان، مادر بزرگ های قهرمان با دست های پرچین و چروک خود معجزه ها می کردند! شجاعت، زرنگی، ایمان و توکل آنها کارآمدتر از بسیاری از داروها و امکانات این روزها بود! آوای گلوله و شیهه اسب، نویدی از حضور میهمان کوچولو در بُنکو می داد و پدر که در بیرون چادر منتظر بود، شادمانه گوسفندی را سر می برید. اما امان از وقتی که آل می آمد و بسیاری از نوعروسان مادران جوان را می برد! پدربزرگ ها هرچه به آسمان تیر می انداختند فایده ای نداشت! هرچه مادربزرگ ها صورت و دست و پاهای زائو را با ذغال سیاه می کردند بی فایده بود! از قیچی و کارد و تیشه نیز کاری بر نمی آمد. به یاد مادران جوانی که تسلیم آل می شدند. به یاد مادرانی که سینه هایشان سرشار از مهر و عاطفه بود و به فرزندانشان شیر شهامت و صداقت می دادند. به یاد مادرانی که همزمان سه طفل همراهشان بود، یکی در دست و دیگری در کول و سومی در شکم.
به یاد مادرانی که سینه هایشان بوی هِل و میخک می داد و بدون حضور آنها بچه ها خوابشان نمی برد! به یاد مادرانی که اسب سواران و تیراندازان کم نظیری بودند! به یاد مادرانی که در مسیر کوچ با راهزن و گرگ درگیر می شدند و قهرمانانه از جان و مال خویش دفاع می کردند. به یاد مادرانی که  صبح گاهان زودتر از بانگ خروس بیدار می شدند… به یاد مادرانی که همواره مشغول بودند و وقت کم می آوردند… به یاد مادرانی که دست تنها، چادر را بار می کردند و چادر می زدند… به یاد مادرانی که همچنان صدای لالایی آنها از دره ها و کوه ها به گوش می رسد، به یاد مادرانی که صدای کِل های زیبایشان هنوز در گوشهایمان است…! به یاد مادرانی که صدای خواندن و مشک زدنهایشان هنوز از یوردها می آید، به یاد مادرانی که بوی نان داغ و آغوز و دوغ و کنگر ماست با آنها معنی داشت…! به یاد مادرانی که مرگ ناگهانی همسران آنها خللی در اراده شان ایجاد نکرد، سوختند و ساختند تا فرزندان خود را بزرگ کنند.
به یاد مادرانی که سیاه گیس رفتند و به یاد مادرانی که گیس سفید تیره و طایفه بودند، به یاد مادرانی که به قول خودشان فقط یک کلاه از مردان کمتر داشتند… به یاد مادرانی که هم آشپز بودند و هم خیاط، هم بافنده و هم چوپان، هم پزشک و هم ماما…به یاد مادرانی که از شوهران خود فقط محبت می خواستند، به یاد مادرانی که به شوهر و فرزندان خود عشق می ورزیدند، با عشق به آنها زندگی می کردند و با عشق به آنها مردند، به یاد مادرانی که کم لطفی ها و بی انصافی های شوهرانشان را تحمل کردند و خم به ابرو نیاوردند…! به یاد مادرانی که سال ها از داشتن لباس نو محروم بودند تا شاید پسران و دختران جوانشان لباس نو داشته باشند. به یاد مادرانی که درو کردند و خوشه چیدند تا شاید بخشی از نان سال خانواده تهیه گردد، به یاد مادرانی که دستهایشان مانند دست های پدرها خشن و محکم بود، به یاد مادرانی که جاجیم ها و گلیم ها و قالیچه های رنگارنگ می بافتند.

کتاب ایل من بخارای من  آذر ماه است. تنها یک روز به آخر پاییز مانده است. در خانه نشسته ام و از پنجره اتاقم بیرون را می نگرم. باران دو شب پیش خاک ها را رفته و گردها را زدوده است.نارنج ها و نارنگی های سرخ و زرد در میان برگ های سبز و خرم شعله می کشند. هوا آنچنان زلال و شفاف است که می توانم سنگریزه های کوه روبرویم را بشمارم.. مدهوش هوای حیات بخش این شهرم.شهر نیست ،یک پارچه بهشت است و بدون شک برای سجع و فافیه نبوده است که شیراز را جنت طراز گفته اند.
شیراز زنان و دختران زیبا دارد ولی خودش از زنان و دخترانش زیباتر است.نه فقط اردیبهشت شیراز آبروی بهشت را می برد بلکه همه ماه هایش چنین سودایی در سر دارند. شیراز فصل بندی های متداول سال ها را بر هم زده است. تقویمش با تقویم های دیگر فرق دارد . زمستان و تابستان نمی شناسد. عمر بهارش پایدار است. پاییزش نیز جز بهاری نجیب و رنگ پریده نیست.
آسمان شیراز به رنگ های گوناگون در می آید،از نیلی سیر تا لاجوردی روشن،کبود شفاف و آبی کم رنگ. ستاره های این آسمان همان ستاره های آسمان دیگرند ولی در این دیار فروغ و دلبری دیگری دارند.
آب و هوای شیراز گل می پرورد،سرو آزاد می رویاند،گردو را در کنار لیمو می نشاند،یاس و نسترن را بر اندام نار و نارون می پیچد،بادام بن را در بهمن ماه به شکوفه می کشد و از همه این ها بالاتر آتش زبانه کش ذوق را دامن می زند و در خاطر ها شعر تر می انگیزد. بیهوده نیست که این همه شاعر نغمه پرداز از خاک دلاویز این خطه بر می خیزد و در میان آنان دو تن تا اوج قله های افسانه ای صعود می کنند،دو تن که فقط با یکدیگر رقابتی دارند و رقیب دیگری را به جهان شعر و ادب راه نمی دهند،دو پهلوان نامدار که یکی زمین را با همه پهناوری و دیگری آسمان را با همه بلندی فتح می کنند. یکی از این دو تن با غزل های شورانگیز خود بر سریر سلطنت ملک سخن جای می گیرد. زبانی به نرمی حریر و نازکی خیال دارد. با چشمی پر اشک به سراغ برگ های پژمرده می رود. با لبی مشتاق چهره درماندگان را می بوسد.با لحنی به مهربانی بوسه مادر احوال یتیمان را می پرسد.برای
آزادی دربندان می کوشد.به زمین و دردمندان روی زمین وفادار می ماند و در طریق تسکین آلام ستمدیدگان آنچنان سرگرم می شود که کمتر می تواند گریزی بزند و از مردم دنیا جدا شود…لیکن آن دیگر،بی پروا به این گرفتاری ها بال و پر می گیرد ، با شهپر نیرومندش قله های مه گرفته و ستاره های دور دست را پشت سر می گذارد ،به اوج فلک می رسد و تازیانه طعن و طنز را بر سر هرچه که پست و کوچک و تنگ و حقیر است فرود می آورد. با مدعیان ظاهر پرست می ستیزد ،پرده های ریب و ریا را می درد ،پشمینه های آلوده را به آتش می کشد و آن گاه با آهنگی دلنشین و فاخر نوای فرح بخش عشق را سر می دهد و درهای آسمان را می گشاید…(محمد بهمن بیگی-اگر قره آغاج نبود)
پسر پا برهنه جلو زنده یاد« استاد محمد بهمن بیگی» را می گیرد و می گوید،. آقای بازرس من راهم امتحان کنید، این پسر الان دکتر «سامان نیک اقبال» عضو پیوند اعضای خاورمیانه است که «بیمارستان پیوند اعضای» را دارد.
روحش شاد ،یادش گرامی

تالیف و گردآوری:مهدی قاسمی

………………………………………………

۱- کتاب بانوی ایل- حاصل گفتگوی خانم فرح نيازکار با «سکينه کياني»، همسر لُر تبارِ استاد محمد بهمن بيگی

Facebook Comments Box

About مجید شمس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *