افسانه رستمی
از اونجایی که ممکن بود یه آشنایی منو ببینه سریع رفتم طرف دستشویی ترمینال و از تو ساک دستیم چادرعربی و روبنده ام رو درآوردم و پوشیدم. اینجوری خیالم راحت بود که هیچ کس منو نمی شناسه و راحت می تونم برم به محله ای که خونه فامیل و آشناهای همسر سابقم بود. تاکسی گرفتم و ادرس محله رو دادم به راننده. دل تو دلم نبود. هزارجور فکر و خیال تو سرم بود که پسرم بعد از اینهمه مدت چه عکس العملی نشون میده، اصلا منو تحویل میگیره با نه. از یه طرف شوق دیدنش و از طرفی ترس از اینکه پسم بزنه داشت دیونه ام می کرد، خیابونا خلوت بود و مسیر هم کوتاه بود، سر کوچه پیاده شدم.
از اونجایی که خیلی از زنهای اون محله پوشش عربی داشتن چادر و روبنده من جلب توجه نمی کرد، از این نظر راحت بودم. از سوپر مارکت سر کوچه یه اب خنک گرفتم و پولشو حساب کردم، داشتم از مغازه میومدم. که یهو قلبم از جا کنده شده با شنیدن صدای بچه ای که داشت می گفت مامان اینو برام بخر قول میدم دیگه چیزی نخوام برگشتم سمت صدا قلبم مثل گنجشکی که تو دست یه پسر بچه ی شیطون اسیر باشه می زد خدای من این علی کوچولوی من بود.
حالا درست کنار من بود اما جرات نمی کردم روبنده ام رو بالا بزنم و بغلش کنم. گلوم خشک شده بود و احساس می کردم. دنیا داره دور سرم می چرخه خدای من چشای پسرم چقدر گود افتاده بود موهاش ژولیده و مظلوم بودد. زن پدرش گفت باشه بردار اما فقط همین یه بار. پسرم چشمی گفت و دل منو هزار پاره کرد. به زور خودمو تکون دادم و از مارکت رفتم بیرون، منتظر موندم چند دقیقه ای طول کشید که دست تو دست زن پدرش که شکمش بالا اومده بود، اومدن بیرون. رفتم سمتشون گفتم ببخشید خانم، وایساد…
سرگذشت آفتاب – فصل سوم/ قسمت هشتم- افسانه رستمی
Facebook Comments Box