مقدمه
برای نجات ایران از جمهوری اسلامی و برقراری و ثبات فردای روشن آن, مسیری دشوار و ناهموار در پیش روی ماست. در این مسیر پر مخاطره, اگر ما ذهن حقیقت جوی خود را فعال نسازیم و آماده پذیرش و درس آموزی از واقعیت هایی که, خوب یا بد, در تاریخ معاصر سرزمین مان پیش آمده نباشیم, راه به مقصد نخواهیم برد. در مستند “پرویز ثابتی”, روایت شخصیتی را شنیدیم ایرانگرا که در دوران شاه فقید, در مرکز سری ترین دستگاه امنیتی کشور مشغول انجام وظیفه بوده است. در اینجا, روایت یک فعال سیاسی چپ در آن سالهای دور را از نظر خواهیم گذراند که در اپوزیسیون حکومت پهلوی, یعنی در نقطه مقابل جایگاه پرویز ثابتی قرار داشت.
بهرام بیگدلی, متولد سال ۱۳۳۴ و فارق التحصیل رشته دندانپزشکی از دانشگاه تهران می باشد. او در سال ۱۳۵۲ و در سن ۱۸ سالگی وارد دانشگاه تهران شد و در سال ۱۳۵۹ تنها دو هفته پیش از آغاز “انقلاب فرهنگی” که با تعطیلی دانشگاه های سراسر کشور و تصفیه ایدئولوژیک جمهوری اسلامی از دانشجویان “غیر خودی” همراه بود, موفق به اخذ مدرک خود از این دانشگاه شد. اخذ این مدرک, بنا به توصیه یک استاد دانشگاهی ارمنی تبار به بهرام بیگدلی و به اعتبار دوستی این استاد با پدر او, ابوالحسن بیگدلی, که تا پیش از فاجعه ۵۷, سال ها در دبیرستان البرز در رشته ادبیات تدریس می نمود, امکان پذیر شد. این استاد, که از نقشه تعطیلی قریب الوقوع دانشگاه ها توسط رژیم مطلع بود, آنرا در کمال ناباوری بهرام بیگدلی, به اطلاعش رسانده و به او توصیه کرده بود که هر چه زودتر و تا دیر نشده, تز دکترای خود را به پایان رسانده و از آن دفاع کند. آغاز فعالیت سیاسی بهرام بیگدلی با آغاز تحصیلات دانشگاهی او گره خورده است. او تنها یک ماه بعد از ورود به دانشگاه, در روز تولد شاه یعنی ۴ آبان ۱۳۵۲ اولین تظاهرات ضد حکومتی خود را همراه با ۱۴ دانشجوی دیگر انجام داد. در آن روز , آنها با جمع شدن در خیابان مقابل در ورودی دانشگاه تهران, برای دو تا سه دقیقه شعار “تا مرگ این دیکتاتور نهضت ادامه دارد” را سر داده و سپس به سرعت متفرق شدند.
بهرام بیگدلی, که شروع فعالیت های سیاسی او با گرایش به حزب توده همراه بود, از جمله جوانانی بود که در “تشکیلات نوپای نوید” به عنوان تشکیلات داخلی حزب توده شروع به فعالیت کرد. تشکیلاتی که پس از فاجعه ۵۷ و بنا به دستور نور الدین کیانوری, دبیر اول وقت حزب توده, به عنوان بخش مخفی این حزب باقی ماند و تا فروپاشی تشکیلات حزب توده در سال ۱۳۶۲ به بقای خود ادامه داد.
بهرام بیگدلی در سال های پس از بهمن ۵۷ تا زمان حمله به حزب توده, بارها آشکارا به مقابله و مخالفت با سیاست های کیانوری پرداخت و در سال ۱۳۶۳ , زمانی که وابستگی این حزب به شوروی سابق, چه از لحاظ امنیتی و چه از لحاظ تشکیلاتی و اصلاح ناپذیری مطلق آن, حتی پس از تجربه فاجعه ویرانگر ۵۷, بر او آشکار گشت, از این حزب خارج شد. او از تابستان ۱۳۶۷ تا به امروز , بطور خستگی ناپذیر مشغول فعالیت در “جمعیت دفاع از زندانیان سیاسی ایران – کلن” می باشد. جمعیتی که خود از بنیان گذاران آن بوده است.
اشاره ما به برهه زمانی ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۹ در زندگی بهرام بیگدلی از آن جهت حائز اهمیت است که آغاز و ادامه فعالیت سیاسی او به عنوان یکی از دانشجویان و جوانان چپگرا , با این سال ها و حوادث مربوط به آن در هم تنیده است. به دیگر زبان, او نه تنها شاهد بروز و تکامل تحولاتی بوده است که به فضای ملتهب انقلابی و نهایتا فاجعه ۵۷ منجر گردید, بلکه خود نیز فعالانه در شکل گیری آن تحولات, نقش داشته است.
بهرام بیگدلی، در روایت خود به عنوان شخصیتی حقیقی, با یک تیزبینی درونی که صیقل تجربیات تلخ و ناگوار سالیان را نیز خورده است, به بازنگری وقایعی می پردازد که دوره سرنوشت سازی از تاریخ ایران را در بر می گیرد. او با زاویه نگرش منحصر بفرد خود, واقعیت های پنهان و چالشهای پیچیدهای را برجسته می سازد که جامعه ایران آن دوران, با آنها دست و پنجه نرم میکرد.
این روایت حقیقی, در عین آن که شناسنامه دار است, شجاعت بهرام بیگدلی را نیز در پذیرش مسئولیت فردی خود به عنوان یک فعال سیاسی چپگرا در زمان شاه, در برابر دیدگان ما به نمایش می گذارد و درست از همین روست که تحسین برانگیز نیز می باشد. چه بسا اگر روایت های حقیقی دیگری از همین دست نیز, شجاعانه و در زمان درست خود مطرح می شدند, وارونه سازی رویدادهای مهمی نظیر ۲۸ مرداد و یا نسبت دادن حوادثی چون مرگ صمد بهرنگی و غلامرضا تختی به ساواک, به تاریخ واقعی تبدیل نمی شدند. دروغ هایی که سال ها, ویرانگرانه, بر فضای سیاسی ایران تأثیر گذار بودند. تردیدی نیست که بهرام بیگدلی, با روایت تابوشکنانه خود, پیشتاز شاهدان عینی دیگری از درونی ترین لایههای جریانات مخالف رژیم پهلوی خواهد شد که با مهر به میهن و با هدف نجات آن از یک قدمی سقوط, پا پیش خواهند نهاد و با روایت های حقیقی خود, تفسیر های دروغ و برداشت های وارونه رایج از آن دوران را آشکار خواهند ساخت. چنین روایت های روشنگرانه ای, نه تنها به شناخت و درک عمیقتر ما از تاریخ معاصر ایران یاری خواهند رساند, بلکه زمینه لازم را برای دستیابی ما به آینده روشن کشورمان فراهم خواهند آورد- بهروز فتحعلی
روایت بهرام بیگدلی
در هر کشوری, انتقال تجربیات تاریخی از یک نسل به نسل های دیگر, ضرورتی است اجتناب ناپذیر برای ثبت در حافظه تاریخی یک ملت به قصد پرهیز از تکرار خطاها. در مستند “پرویز ثابتی”, شاهد آن بودیم که جناب ثابتی, روایتگر اتفاقات دوران پهلوی و نقشی بود که خود در آن اتفاقات داشت. همین مسئولیت بر دوش ما دیگر بازیگران بزرگ و کوچک اجتماعی آنزمان نیز سنگینی می کند تا با تکیه بر اطلاعات و تجربیات بدست آمده, به نقد و بررسی حوادث آن دوران پرداخته و روایت خود را بازگو نماییم. زجر “با مغز خود” فکر کردن اگر در کار نباشد, حتی بدیهی ترین حقایق نیز مورد استقبال و پذیرش ما قرار نخواهند گرفت. از همین روست که باید تعلقات کورکورانه و دنباله روانه گروهی را بزرگترین سد راهی دانست که ما را از جستجوی حقیقت, توانائی درک آن و شجاعت بیان آن باز می دارد.
اجازه بدهید از جلسه سالانه جمهوری خواهان آغاز کنم که بتازگی در شهر کلن برگزار شد. دقت داشته باشیم که این جلسه در شرایطی برپا گردید که چهره دنیا در مقایسه با ۵۰ سال گذشته, بکلی تغییر یافته است: شوروی نابود شده, شبح کمونیسم در جهان از میان رفته و کشورهای اطراف ما, هر یک به نوعی در بی ثباتی و آشفتگی غلتیده و به حال خود رها شدهاند. در این میان, میهن ما نیز با آنکه دیگر از نفوذ معنوی روحانیت در میان مردم ما خبری نیست, نیمه جان, غرق در بحران, در یک قدمی فروپاشی و گرفتار در حاکمیت جنون آمیز انترناسیونالیست های امتی دست و پا می زند. در صدر این جلسه, چند چهره آشنا را می بینیم:
یکی از این چهره ها, تقی رحمانی است که بدنبال حاکمیت قوانین اسلام نواندیشان دینی در ایران آینده است. خوب دقت کنیم! در ایران بعد از سرنگونی جمهوری اسلامی! کسی که گفته است که ما تلاش خواهیم کرد که در ایران پس از جمهوری اسلامی, رأی اکثریت مردم را برای پیاده کردن قوانین اسلامی مورد پیشنهاد خود جلب کنیم. اگر نشد, دوباره تلاش خواهیم کرد تا بالاخره موفق شویم! ۴۵ سال از حکومت اسلامی با همه اثرات فاجعه بار آن بر کشور ما می گذرد و ایشان کماکان در اندیشه اسلامیزه کردن جامعه است! چهره دیگر, محمد رضا نیکفر از تئوریسین های چپگراهاست. کسی که همین بس که منویات تجزیه طلبانه و ضد ایرانی او را می شود در سایت “رادیو زمانه” (که سر دبیری آن با ایشان است,) در تصویری دید که در اواسط گزارشی که از این نشست آمده, به چاپ رسیده است. تصویری که تقریبا همه آن را این شعار پوشانده:
“برای آزادی…
ائتلاف دمکراتیک ملت ها در ایران” !
بنابر این, تکلیف او نیز روشن است!
چهره سوم, حسن شریعتمداری است که او نیز به کمتر از “ملت ها” ی ایران راضی نیست! چهره بعدی, مهدی فتاپور است. کسی که مانند تقی رحمانی و محمد رضا نیکفر و حسن شریعتمداری, هنوز هم با نگاه گذشته خود قطع رابطه نکرده است. همسر مهدی فتاپور , مریم سطوت نیز در میان شرکت کنندگان در این نشست دیده می شود. ایشان نیز هنوز کامش از اقدامات چریکی آنزمان خود و یارانش شیرین است و از دشمنی آشتی ناپذیر او با شاه و حکومت پهلوی ذره ای کم نشده است. اما در عین حال, به خیر و با سلامت, به آن ایرانی سفر می کند که جمهوری اسلامی بر آن حاکم می باشد! با نام بردن از این چند چهره سیاسی, عیار مجموعه شرکت کنندگان در این جلسه بدستمان می آید: بازماندگانی از آن جنس که اهداف و اقدامات ضد ملی-میهنی آنها فاجعه ۵۷ را آفرید! بازماندگانی که هنوز هم به اشکال مختلف, در قالب های تفکر پنجاه و هفتی خود باقی مانده و ادامه دهنده همان راهی هستند که از آغاز, محکوم به شکست بوده است.
– دلیل عاقبت بخیری برخی کشورهای دیکتاتوری همزمان با حکومت شاه در چه بود?
در پاسخ به این پرسش, باید نگاهی به دیکتاتوری های همزمان با حکومت پهلوی, در آمریکای جنوبی، فیلیپین, اندونزی و حتی اسپانیا و اپوزیسیون آن کشورها بیاندازیم و آنها را با شاه و اپوزیسیون او مقایسه کنیم. ابتدا به ساکن, آنچه در این مقایسه در می یابیم آن است که سیاست دیکتاتورهای این کشورها و سیاست شاه, در دو محور بنیادی, کاملا شبیه به هم بوده است. هم آنها و هم شاه:
یک – مانع از سقوط کشورهای خود به دامان جهنم کمونیسم بودند.
دو – ارتباط دوستی نزدیکی با آمریکا داشتند.
اما وقتی به برآورد خدماتی که این دیکتاتورها از یکطرف و شاه از طرف دیگر برای کشورهایشان انجام دادند می رسیم, می بینیم که خدمات آنها اصلا قابل مقایسه با خدمات شاه نیست. این نکته را هم نباید از نظر دور داشت که هیچکدام از این کشورها, هرگز نه با خطر ارتجاع مذهبی روبرو بودند و نه با خطر همسایه ای, با مرز مشترکی طولانی با خود, به نام شوروی! نکته قابل تامل اینجاست که پس از سقوط این دیکتاتوریها، سیاسی های واقع در اپوزیسیون این کشورها نشان دادند که واقعاً بدنبال دموکراسی هستند. به چه معنا؟ به این معنا که آنها امروز میتوانند با نگاه به گذشته, حکومت های سابق خود را دیکتاتوری بنامند اما افتخار کنند که خود از ابتدا واقعاً بدنبال دموکراسی بودند. چرا؟ زیرا هیچیک از آنها هرگز, با وجود ارتباط دوستی نزدیک دیکتاتورهای کشورشان با آمریکا, پس از کسب دموکراسی, بدنبال دشمنی با آمریکا نیافتادند و هیچیک, پس از پذیرش دموکراسی، دست به انتقامجویی یا مصادره نزدند. آنها مقامات حکومت سابق را اعدام نکردند و توانستند بدون ایجاد یک دیکتاتوری دیگر, در راه پیشرفت کشور خود تلاش ورزند.
حال ببینیم برخورد نیروهای واقع در اپوزیسیون شاه در مورد همین دو مقوله پیشرفت و دمکراسی چگونه بود:
۱- اپوزیسیون شاه, بر خلاف اپوزیسیون کشورهای آمریکای جنوبی و فیلیپین و اندونزی و اسپانیا, اصولا هیچ درکی از “پیشرفت” و “هدف پیشرفت” که رسیدن به جامعه ای در سطح جوامع غربی بود, نداشت. هدف آن برعکس, یا جامعه ای بود با همین مدل اسلامی-کمونیستی فعلی که در ایران ایجاد شده و یا ایجاد یک جامعه سوسیالیستی, آنهم عمدتا به کمک شوروی که خود یک کشور عقب افتاده بود و از نظر تکنیکی, چیزی برای ارائه به کشورهای دیگر نداشت. در نتیجه, کشوری که اپوزیسیون شاه می خواست, کشوری رو به یک ابر قدرت عقب افتاده می بود و نه رو به پیشرفت و جهان آزاد. کشوری که از لحاظ تکنیکی, باید تا ابد عقب افتاده باقی می ماند.
۲- اپوزیسیون شاه, نه تنها به مقولات دموکراسی, لیبرالیسم و حقوق بشر اعتقاد نداشت, بلکه آنها را فحش می دانست. بطور قطع اگر ۴۵ سال پیش, حاکمیت کشور ما بجای روحانیون و “ملی”-مذهبی ها بدست هر یک از دیگر نیروهای واقع در اپوزیسیون شاه می افتاد, با ویژگی های مشترکی که همه آنها از جمله در:
– عدم تحمل یکدیگر,
– بیگانگی با مفهوم لیبرال-دمکراسی,
– برقراری دیکتاتوری,
– ایجاد اقتصاد دولتی,
– قطع رابطه با جهان آزاد به شکل دشمنی با “امپریالیسم امریکا” و غرب,
– دوستی با قطب مقابل جهان آزاد,
– و سیاست فلسطین-محور و ضد اسرائیلی خود داشتند, نباید انتظار سرنوشتی در اساس, متفاوت با آنچه پیش آمد را برای ایران و ایرانی می داشتیم!
مقایسه ایران با کشورهای اطراف آن
اطراف ایران ما, پر است از کشورهایی مانند اقلیم کردستان, عراق و پاکستان که در ۱۰۰ – ۱۵۰ سال گذشته, یا با جدا شدن از ایران و یا با جدا شدن از امپراتوری عثمانی, به شکلی مصنوعی ایجاد شدند و درست بر همین اساس, هیچکدام, از یک تاریخ و هویت ملی و قدیمی برخوردار نیستند. همواره وجود یک تاریخ و هویت ملی است که به مثابه بنیانی برای ایجاد مرز و محدوده ای به نام میهن عمل می کند. و در جایی به نام میهن است که می شود ابتدا به پیشرفت های اقتصادی, اجتماعی و فرهنگی رسید و سپس, بر مبنای آن پیشرفت ها و بتدریج که نیروهای مخرب سیاسی در آن کنترل شدند, به ایجاد یک دمکراسی لیبرال نائل آمد. درست به همین دلیل است که برای کشورهای اطراف ما که از یک تاریخ و هویت ملی-میهنی واقعی بی بهره اند, و بی هویت و با تاریخی دروغین و ساختگی, در اختلافات قبیله ای خود دست و پا می زنند, نمی شود چشم اندازی را متصور شد که روزی, در یک محدوده ملی واقعی, شروع به انجام رفرم های عمیق نموده و با نیل به این رفرم ها, به ایجاد بنیاد دمکراسی لیبرال و تشکیل احزاب و نهایتا آزادی برسند. این کشورها, در چنان شرایط پر آشوب, بغرنج و در هم پیچیده ای گرفتار شده اند که خلاصی شان تقریبا غیر ممکن بنظر می رسد و دنیا هم آنها را به حال خود گذاشته است.
در نقطه مقابل این کشورها, میهن ما قرار دارد که درست به دلیل همین برخورداری از هویت تاریخی, فرهنگی و ملی خود, امکان واقعی بازگشت به ریل پیشرفت را دارد. اما می بینیم که همین باقیماندگان نیروهای پنجاه و هفت, از شریعتمداری و نیکفر در جمهوری خواهان گرفته تا احزاب قبیله ای, رسما و علنا سودای آن را دارند که آن را به مسیری بکشانند که مانند این کشورهای بی تاریخ و بی هویت, تکه و پاره شده و گرفتار آشوب های ناشی از حکومت های قبیله ای بشود.
مهندسی اجتماعی بینظیر شاه و خطای محاسبه ای که صورت گرفت
جناب ثابتی در برخورد با اپوزیسیون شاه که متشکل از نیروهای چپ و “ملی” – مذهبی بود, درست فکر می کرد. زنجیره بهم پیوسته حوادثی که از آنزمان تا به امروز بدست این نیروها شکل گرفته است, درستی ارزیابی های او را نسبت به اپوزیسیون آنروز ایران آشکار می سازد. اقدامات شاه و ساواک, تا وقتی که به تضعیف نیروهای مخالف و بازگرداندن تدریجی سلامت به فضای سیاسی کشور ما کمک می کرد, اقدامات مثبتی بود و باید ادامه می یافت. اما زمانی که سیاست شاه و لاجرم ساواک (با همه هشدارهای جناب ثابتی) در مقابل مخالفان آشتی ناپذیر حکومت تغییر یافت, زمینه برای براندازان مساعد شد و فاجعه ای که نباید شکل گرفت.
اگر کمونیستها در کشورهایشان, استبداد را آنقدر ادامه دادند که جامعه به شکل منفی نابود گردید, شاه داشت این استبداد سیاسی را به شکل مثبت و با مهندسی درست, یعنی با پیشبرد رفرم های اجتماعی و پیشرفت زیرساخت های جامعه, انجام می داد. مهندسی اجتماعی شاه, کاملا سنجیده و حساب شده و در راستای مأموریتی بود که او برای شکوفایی وطن خود در پیش گرفته بود. این مهندسی, بقدری برای جامعه ما سود بخش و آینده ساز بود که اثرات مثبت آن, هنوز هم بعد از گذشت ۵۰ سال, باقی است. بی سبب نیست که بازگشت به ریل آن دوران, به خواستی عمومی در جامعه ایران تبدیل شده است.
شاه اگر می خواست سلطنت خود را نگاه دارد, کافی بود این مهندسی مثبت را انجام ندهد. اما او در پی ایرانی با عظمت و پیشرو بود. آنچه او می خواست و انجام می داد, از درک جامعه “روشنفکری” آنزمان خارج بود. آنها با بنیان اقدمات شاه که تماما به نفع ایران بود, مخالف بودند. اقداماتی که در نزدیکی با جهان آزاد, حقوق زنان و صنعتی کردن ایران خلاصه می شد. آنها حکومت شاه را نابود می خواستند. محدودیت سیاسی باید حفظ می شد تا حدالمقدور , کسی به طرف کار سیاسی کشیده نشود. زیرا سیاسی شدن, در کنترل یک نیروی ویرانگر بود و این را جناب ثابتی بدرستی دیده بود. توسعه سیاسی شاه, کاملا مترقی و خیرخواهانه بود اما فضا را برای نیروهایی باز گذاشت که نه در جهت سازندگی در جامعه, بلکه در جهت خلاف مصالح کشور و ملت عمل می کردند.
شاه فقید می توانست با ادامه مهار مخالفان سیاسی خود و مدرنیزه کردن کشور در همه ابعاد اجتماعی, فرهنگی و صنعتی آن, گذار تدریجی جامعه از این نیروی های مخرب را تحقق بخشد. فضای باز سیاسی باید زمانی ایجاد می شد که بنیانهای فکری این نیروهای مخرب, ضعیف تر و اثر گذاری آنها در جامعه, کم رنگ تر شده بود و حکومت می دید که بخش مهم جامعه تحصیلکرده که رو به افزایش داشت, مستعد دمکراسی هستند و نگاهشان همسو با آزادی زنان و دوستی با جهان آزاد است.
اعتراضات دانشجویی
دشمنی کور با شاه و حکومت او را می شد در همان دانشگاه تهران که من یکی از دانشجویان آن بودم, دید. آنجا حکم آزمایشگاهی را داشت که ویروس کشنده ۵۷ در آن در حال آماده شدن بود. در محیط دانشگاه تهران سالهای پنجاه, نه تنها نشانی از هواداران شاه و یا معتقدان به پارلمانتاریسم نبود, بلکه اگر هم فرض بگیریم که بود, دانشجویان می گفتند ساواکی است. آنجا حتی اثری از هواداران جبهه ملی هم دیده نمی شد. در دانشگاههای دیگر هم اوضاع به همین منوال بود. من این را با استناد به کوهنوردی های مشترکی که ما بچه های دانشگاه تهران با بچه های دانشگاههای ملی و پلی تکنیک و آریامهر داشتیم, می گویم. حتی یک نفر را هم نمی شد دید که خارج از جو حاکم فکر کند.
آن سال ها, اعتراضات ما دانشجویان مخالف, از یک انگیزه و حرکت سیاسی نشأت می گرفت. ما شاه را یک دیکتاتور و حکومت او را آمریکایی (دست نشانده آمریکا) می دانستیم. این اعتراضات, به شکل نمادین و به مناسبت های مختلف انجام می شد. بطور مثال, در روز دانشجو (۱۶ آذر) یا مثلا در پی بازداشت و یا گاهی اعدام چریک ها و مجاهدین. این اعتراضات, که بی خطر و بسیار بسته بود و از جمع های کوچک ده – پانزده نفره فراتر نمی رفت, اگر در خارج از محیط دانشگاه صورت می گرفت, نهایتا به مثلا جمع شدن در مقابل یک بانک و سر دادن چند شعار و شکستن شیشه های آنجا و فرار سریع از محل, محدود می شد. در داخل محیط های دانشگاهی نیز بدینگونه بود که ما, هر از چند گاهی و به یک بهانه سیاسی, سعی می کردیم کلاس ها را به تعطیلی بکشانیم. برای اینکار, بچه های دانشگاه های دیگر, به دانشگاه مورد نظر می رفتند و با شلوغ کردن و کوبیدن و شکستن در و پنجره اغتشاش ایجاد می کردند و سپس از محل می گریختند. اینکار ما باعث می شد که از طرف گاردی ها شناخته نشویم.
بخاطر دارم اواخر ۱۳۵۵ یا اوایل ۱۳۵۶ بود. یک روز قرار بود دانشکده دارو سازی را تعطیل کنیم. سنگ نبود. همه سنگها را در دانشگاه تهران جمع کرده بودند تا ما سنگ برای پرتاب نداشته باشیم. با موتور رفتیم از کوی دانشگاه سنگ آوردیم و کاری را که می خواستیم, به انجام رساندیم. بیاد دارم یک بار هم, زمانی که قرار بود باز هم دانشکده دارو سازی را تعطیل کنیم, من از فروشگاه چند پاکت میوه تهیه کردم تا ما آنها را با باز کردن جای چشم و با هدف اینکه شناخته نشویم, روی سر بکشیم که کشیدیم و رفتیم و زدیم و شکستیم و فرار کردیم. فردای آنروز , در کافه تریای دانشکده نشسته بودم که یکی از دوستانی که روز قبل با ما بود, روزنامه کیهان را جلوی من انداخت و رفت. نگاه کردم دیدم پایین صفحه اول روزنامه نوشته شده: “دیروز نقابداران, با شکستن شیشه ها, دانشکده دارو سازی را تعطیل کردند”!
اعتراضات ما تا همان ابتدای سال ۵۶ از این حد فراتر نمی رفت و براحتی قابل کنترل شدن بود. از حدود ده هزار نفر دانشجوی دانشگاه تهران, جمع ما دانشجویان مخالف در آنجا, به ۳۰۰ نفر هم نمی رسید. همانطور که کل مخالفان سیاسی در سال ۱۳۵۶ نسبت به کل جامعه که داشتند زندگی خودشان را می کردند, رقمی نبود. تصمیم شاه در باز کردن فضای سیاسی, در هموار کردن مسیر برای ما نقش زیادی داشت. درست بعد از آن بود که ما توانستیم همه دانشگاه یا بخش بسیار بزرگی از آن را بدنبال خود و به مخالفت تمام عیار با شاه بکشانیم. با باز کردن فضای سیاسی, عملا دست ما نیز باز شد. در حالیکه اگر با جمع کوچک ما برخورد جدی می شد و ما را برای مدتی دستگیر می کردند و یا اگر ما را برای مدتی به صورت تنبیهی, از امکان تحصیل محروم می کردند, آرامش و ثبات در جامعه کماکان حفظ می شد.
گارد دانشگاه
اساسا برخورد با دانشجویان معترض که بوسیله نیروی گارد دانشگاه صورت می گرفت, جدی نبود. نیروی گارد که همان نیروی ضد شورش آنزمان بود, کلت یا به اصطلاح, اسلحه گرم حمل نمی کرد. گویا فقط فرمانده آنان کلت داشت. باقی باتوم داشتند. زمانی که ما به عنوان اعتراض, حمله می کردیم و در و پنجره ها را می شکستیم, نیروی گارد با ما درگیر می شد و در بدترین حالت, دست و پای دانشجویی می شکست.
ترورها و بمب گذاری ها
آنچه جناب ثابتی از شرایط آن زمان روایت میکند, با آنچه من خود شاهد آن بودم مطابقت کامل دارد. جنگ تمام عیاری در جریان بود که به شکل ترورها و بمب گذاری ها توسط چریکها و مجاهدین, علیه حکومت نمود پیدا می کرد. در میان ما دانشجویان مخالف نیز, نه از طرفداران دمکراسی خبری بود و نه از هواخواهان حقوق بشر! فضایی که در میان ما دانشجویان سیاسی موج می زد, فضای دشمنی با شاه و میل و اقدام به مبارزه مسلحانه با هدف براندازی بود. فضایی که بوی خون و باروت می داد.
در فضای دانشگاهی آن سالها, که بحق مسدود بود, دیده می شد که ناگهان یک دانشجو که اغلب در جریان کوهنوردی ها می شناختیم, ناپدید می شود. همه می فهمیدند که به خانه تیمی رفته است. آنزمانها میان ما دانشجویان, معروف بود که عمر یک چریک حداکثر شش ماه است و او دیر یا زود در یکی از عملیات مسلحانه کشته خواهد شد و یا اگر زنده بماند, خود را پیش از دستگیری, با سیانور خواهد کشت.
دختری بود در دانشگاه تهران به نام ماهرخ فیال, از دانشجویان دانشگاه ادبیات. من او را در گروه کوه می دیدم. قوی هیکل بود و لباس چینی معمول چپهای آنزمان را می پوشید. پیش می آمد که در بحث های سیاسی دانشجویان شرکت کند. مدتی بود که ناپدید شده بود و دیگر او را نمی دیدیم. مشخص بود که خانه تیمی رفته است. زمانی گذشت و من یک روز عکس او را در صفحه اول روزنامه دیدم. با این خبر که او , در یک درگیری مسلحانه خیابانی کشته شده است! به همین سادگی!
در چنین اوضاع و احوالی, چگونه و با چه تضمینی می شد به مخالفانی که برانداز بودند, آزادی سیاسی داد و اطمینان داشت که به ثبات و امنیت جامعه لطمه ای وارد نخواهد شد? واقعا با این افراد و گروههای تروریستی خرابکار چه باید می شد? کجای کار جناب ثابتی و بطور کلی ساواک اشتباه بود? کدام کشور , حتی در همین جهان آزاد, بوده و هست که تاب افراد و گروههایی را بیاورد که با اقدامات خرابکارانه خود, نظیر سرقت از بانک ها و زدن و شکستن و آتش زدن و بمب گذاری و حتی ترور افراد, قوانین جاری کشور را زیر پا می گذارند? کدامیک از مخالفان شاه بدنبال دستیابی به فعالیت سیاسی ممکن بود؟ ناگفته نماند که بموازات این شرایط داخلی, دو دشمن خارجی شاه, عراق و شوروی نیز در همسایگی ما در انتظار یک فرصت مناسب به کمین نشسته بودند.
شبهای شعر انستیتو گوته
در چنین فضایی بود که شاه, هر چند به احتمال زیاد تحت تاثیر فشار کارتر, اما با نگاهی مترقی دست به توسعه سیاسی زد. در پی این تصمیم و با وجود مخالفت شدید جناب ثابتی, تعداد زیادی از زندانیان سیاسی آزاد و به جامعه سرازیر شدند. آنان نیز طبیعتا, فضا را برای نیات براندازانه خود مساعد دیدند. از همانجا و بطور مشخص, با یک گردهمائی “فرهنگی” بود که تبلیغات مخالفان, بر علیه شاه و حکومت او شدت گرفت و نقطه آغاز ناآرامی هایی شد که به بهمن ۵۷ انجامید! این گردهمائی “فرهنگی” که من خود, یکی از دانشجویان شرکت کننده در آن بودم, به مدت ۱۰ شب پیاپی ادامه پیدا کرد و به “شبهای شعر انستیتو گوته” معروف شد.
مهر ماه ۱۳۵۶ بود که خبری مثل بمب در فضای “روشنفکری” آنزمان ترکید: “شبهای نویسندگان و شاعران ایران”! ترتیب دهنده این شبها, کانون نویسندگان ایران با همکاری انجمن روابط فرهنگی ایران و آلمان (انستیتو گوته) بود. روی همین اصل هم بود که این شبها, نام “شبهای شعر گوته” را به خود گرفت. پس از خرداد ۱۳۴۲, این اولین باری بود که ما ناگهان شاهد اولین تجمع چند هزار نفره ضد حکومتی بودیم که با برگزاری شبهای انستیتو گوته شکل گرفت.
بخاطر دارم که در یکی از آن شبها, سعید سلطانپور که برای شعر خوانی ایستاده بود, فریاد می زد: “در زندان, من را کتک زدند” و همه هورا می کشیدند و کف می زدند. باور کردنی نبود که او اینطور آزادانه بر علیه حکومت حرف می زند! من که ضبط صوت در دست, روبروی او ایستاده و مشغول ضبط بودم, دیدم که کسرایی به او می گفت: ” سعید! سعید! تمام کن!” اما سلطانپور به گفته کسرایی توجه نمی کرد و صحبت های آتشین خود را ادامه می داد. کسرایی رفت و به آذین را آورد. اما خواهش به آذین هم اثری نداشت و من دیدم که سلطانپور بی توجه به هشدارهای کسرایی, از پشت با پا به پای کسرایی می زند و صحبت های ضد حکومتی خود را پی می گیرد. در این میان, هیچکس نه با او و نه با دیگر سخنرانان کاری نداشت.
واژه هایی مانند خفقان و لجنزار بیقانونیها و برداشتهای فاشیستی نظام حاکم, در فضا پخش می شد و اشعار , همه بوی انقلاب و خون می داد. بوی تخریب و ویرانی! اکنون, ایران بود و آینده ای که داشت رقم می خورد. ایرانی که آینده روشن آن, به یک اقدام بموقع برای خاموش ساختن این تجمعات آغازین و آینده تیره و تار آن, به تعلل در سرکوب و وقوع یک فروپاشی ناگهانی بند بود. مدت کوتاهی پس از “شبهای شعر گوته”, بنا به پیشنهاد دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر , قرار بر آن شد که همین مراسم در آن دانشگاه برگزار شود. از جمله برگزار کنندگان این مراسم, سیاوش کسرایی, م. آزرم، سعید سلطانپور و به آذین بودند. آن شب, جمعیت زیادی را می دیدی که از تهران و گوشه و کنار کشور برای شرکت در این مراسم در محوطه دانشگاه جمعند.
درهای سالن باز شد و حاضران, شروع داخل شدن کردند. من هم جزو کسانی بودم که وارد سالن شدند. هنوز ۲۰۰ – ۳۰۰ نفری داخل نشده بودند که از ورود باقی افراد جلوگیری شد. مدیریت دانشگاه, دلیل آنرا ظرفیت محدود سالن در تأمین امنیت شرکت کنندگان اعلام کرد. ما هم در مخالفت با این اقدام, دست به تحصن زدیم و اعلام کردیم که تا وقتی که به باقی افراد اجازه ورود داده نشود, دست از تحصن نخواهیم کشید.
خوب بخاطر دارم که آن شب, از رادیو بی بی سی خبر تظاهرات دانشجویان در آمریکا بر علیه شاه را شنیدیم. فضای سالن را یک جنون انقلابی پر کرده بود. با آنکه اطراف سالن پر بود از گاردی ها, اما خبری از برهم زدن تحصن نبود و همین, تعجب همه ما را برانگیخته بود. اینکه گاردی ها کاری با ما نداشتند, این حس را به ما منتقل می کرد که حکومت, اقتدار همیشه خود را در مقابل مخالفان از دست داده است.
صبح آن شب, مادر و پدرهای نگرانی که تمام شب را بیدار و چشم براه آمدن فرزندان خود به منزل مانده بودند, برای بردن بچه های خود, به ازدحام کنندگان در مقابل دانشگاه پیوستند. با این حال, هیچکس به خانه بازنگشت. همه ما تحصن کنندگان داخل سالن, یکراست به دیگر جماعت بیرون سالن پیوستیم و در همراهی با کسرایی و سلطانپور و به آذین و م. آزرم که پیشاپیش جمعیت در حرکت بودند, به سمت میدان ۲۴ اسفند (انقلاب ) براه افتادیم. تعدادمان به بیش از هزار نفر می رسید. در طول راه, شعارها تندتر شد و کمی بعد, همگی شروع کردیم به دادن شعارهای براندازانه و ضد حکومتی! آنوقت بود که گارد, وارد عمل شد و تظاهرات ما را متفرق کرد.
از زمان سرکوب بی درنگ شورش روحانیت به رهبری خمینی در سال ۱۳۴۲ , این اولین بار بود که جامعه داشت به سمت هرج و مرج کشیده می شد. با این تفاوت که اینبار, هنوز خمینی وارد صحنه سیاسی نشده بود و این “روشنفکران چپ” بودند که به عنوان بانیان اولین تظاهرات بزرگ, جرقه انقلاب را زدند. با اجازه برپایی شبهای “فرهنگی” انستیتو گوته و دانشگاه صنعتی آریامهر , به ما چپ هایی آزادی داده شد که کوچک ترین درکی از مفهوم آزادی نداشتیم! به مایی که بدنبال انقلاب کمونیستی بودیم! به مایی که آزادی را برای نابودی رژیم می خواستیم! این از ما! باقی مخالفان سیاسی را هم یا کسانی تشکیل می دادند که بدنبال جامعه بی طبقه توحیدی بودند و یا کسانی که در جبهه خمینی و روحانیون, با همه اعوان و انصار “ملی” – مذهبی آن, با چراغ خاموش سودای حکومت مشروعه را در سر می پروراندند. هیچکدام از ما هیچ جنبه مثبتی در حکومت شاه نمی دیدیم و اساسا فعالیت سیاسی ما در جهت تخریب کل سیستم بود و بس! بنابر این, طبیعی بود که با دادن آزادی به چنین نیروهای مخربی, کنترل از دست حکومت خارج شود! ارزیابیها بکلی خطا بود و پیامدهای بعدی نشان داد که باید در مقابل فشار کارتر مقاومت می شد و فضای سیاسی, تا زمانی که جامعه آمادگی آزادی های سیاسی را نداشت, همچنان بسته باقی می ماند.
نبود کادر های سیاسی موافق و علت آن
با گسترش تظاهرات, انقلاب شکل گرفت و به سرعت, به آن بخش از جامعه که داشت زندگی عادی خود را می کرد, سرایت کرد. وقتی می گوییم زندگی عادی, منظور یک زندگی با همه مشخصات معمول آن در یک کشور در حال توسعه است. جامعه ما در حال پیشرفت بود و سودی که از فروش نفت سرازیر می شد, تولید ثروت می کرد. اما در عین حال, این شرایط فضای مناسبی را برای تبلیغ کمونیستها و اسلامگرا ها فراهم ساخته بود. چرا? زیرا که در یک جامعه در حال رشد, نابرابری ها بیشتر به چشم می خورند: آنهایی که خیلی دارند و آنهایی که کم دارند! اصولا نابرابری, نتیجه پیشرفت طبیعی در یک جامعه است و اجتناب ناپذیر می باشد. هیچ کشوری در دنیا نیست که از این اصل مستثنی باشد. نابرابری هیچگاه از بین نمی رود. فقط می شود آن را کنترل کرد. در زمان شاه درک همه مخالفان از این اصل, بسیار ضعیف بود. اساسا باید گفت که آنها هیچ درکی نسبت به این اصل نداشتند.
تبلیغات چپ ها و اسلام گرایان, حول همین نابرابری ها می چرخید. اینطور بنظر می رسید که همه دشمنان شاه, علیه او بسیج شده اند. در واقع, شاه با کمک به پیشرفت کشور و رشد همه جانبه آن, همه دشمنان را بر علیه خود متحد کرده بود. چپ های تحصیل کرده آنزمان, که از اقشار متوسط جامعه بودند, بتازگی به پول و درآمدهای بالایی رسیده و از خانه و ماشین و دیگر مزایای مادی زندگی بهره مند شده بودند. این جماعت باید محدود می ماندند. چرا که قابلیت استفاده از شرایط مادی جدید خود بنفع جامعه را نداشتند. بی سوادی سیاسی و رادیکالیسم در میان آنان موج می زد. آنها با آزادی های سیاسی, فرصت آنرا یافتند که نه آنکه بی سوادی یا شبه سواد, بلکه “ضد سواد” خود را به جامعه تزریق کنند. همین امر, در مورد سیاسی های مذهبی نیز صدق می کرد.
اگر جامعه را به دو بخش سر و بدن تقسیم کنیم و قسمت سر را بخش متفکر جامعه بدانیم, این سر نه می خواست و نه می توانست بفهمد که شاه چه دورنمایی دارد. این سر, یا رو به شوروی و چین و کوبا و آلبانی داشت و یا رو به الجزایر وفلسطین و آنچه خمینی می گفت. آنچه شاه می گفت و می خواست و در حال انجام آن بود, میان جامعه روشنفکری ایران تقریبا هیچ هواخواهی نداشت.
ساواک در مقابل چپ ها و “ملی” – مذهبی ها که ویروس کشنده ای را با خود حمل می کردند, سد محکمی ایجاد کرده بود تا فضای جامعه را از اثرات آن مصون نگاه دارد. برای تضعیف آن ویروس و از بین بردن اثرات کشنده آن, نیاز به زمان بود. اما با دادن فضای باز سیاسی, زمانی که لازم بود, از دست رفت و سدی که ایجاد شده بود, ترک برداشت. آن ترک, بزرگ و بزرگتر شد تا آنکه سد شکست و ویروسی که می شد کم کم از میان برد, انتشار یافت و جامعه را به فاجعه ای کشاند که ۴۵ سال است ادامه دارد.
جشن های ۲۵۰۰ ساله و تشکیل حزب رستاخیز
تلاش شاه در برپائی جشنهای ۲۵۰۰ ساله و یا تشکیل حزب رستاخیز, دقیقا از آن رو بود که این کمبود هواخواهان متشکل خود را, با آگاهی دهی و تهییج و تشویق بخش بزرگی از جوانان جامعه که اعتقادات میهن پرستانه داشتند, رفع کرده و آنان را گرد رفرم های عمیق خود جمع سازد. شوربختانه, آن نسلی که شاه بدنبال آن بود, نه در زمان خود او که ۴۰ سال بعد, از دل جامعه ایران سر برآورد.
آنزمان, با آنکه دوستداران شاه و حکومت او در میان نسل جوان و تحصیلکرده جامعه کم نبودند و با آنکه میزان تحصیلات و تعداد تحصیل کردگان این نسل, رو به افزایش بود, اما هنوز فرصتی ایجاد نشده بود تا به تقویت میهن پرستی این نسل پرداخته شود و آموزش هایی که برای رشد و تربیت کادرهای سیاسی, ضروری است, انجام پذیرد. درست به همین جهت, هنوز در این نسل, نه از آن انگیزه لازم و نه از آن دانش سیاسی کافی خبری بود که در مقابل مخالفان شاه, به دفاع از سیاستهای او بپردازد.
حزب رستاخیز که با ایده های مترقی و اهداف پیشتازانه شاه تشکیل شده بود, نیازمند نیروی سیاسی تازه نفسی بود که شاه برای آن در نظر داشت. شوربختانه هنوز زمان بیشتری لازم بود تا چنین نیرویی شکل بگیرد. اساسا دلیل عدم کارائی دو حزب “مردم” و “ایران نوین” هم که پیش از حزب رستاخیز تشکیل شده بود, برمی گشت به همین که آنها نیز نه از پایین و بطن جامعه, بلکه از بالا و بدستور شاه ایجاد شده بودند. با این وجود, ایده شاه درست بود. چرا که بعد از ۵۰ سال, همان نسل مورد نظر او به میدان آمد. همان نسل جوان میهن پرست و آگاهی که شاه را آنچنان که بود, می شناسد و ارزش استثنائی اندیشه و خدمات او را دانسته و پاس می دارد.
درست است که زمانی که حزب رستاخیز تشکیل شد, هنوز از آن نسل جوان زبده سیاسی که وجودش برای هر دستگاه حکومتی لازم است خبری نبود, اما منحل کردن آن حزب نوپا نیز خطای بزرگی بود. چرا که اینکار , تنها به بدتر شدن اوضاع سیاسی کشور کمک کرد و به مخالفان شاه این پیام را داد که دستگاه حاکم با بحران روبروست و آنها, یعنی مخالفان, در معادلات سیاسی جاری, دست بالا را دارند.
سخن آخر
خدمات بیبدیل محمد رضا شاه پهلوی در تاریخ ایران، بیاد ماندنی و غیرقابل انکار است. نسلهای آتی, او را به عنوان پادشاهی خواهند شناخت که با تمامی عشقی که به مردم و کشور خود داشت, از هیچ کاری در راه پیشرفت و ترقی ایران و ایرانی دریغ نکرد.
میراث باقیمانده از ایران، حاصل سیاستهایی است که شاه با حمایت “ساواک” اجرا کرد. آیا امکان داشت رفرمهای بزرگ اجتماعی و اقتصادی را، با در نظر گرفتن نفوذ روحانیت و وجود شوروی در همسایگی ما, به شکل دیگری پیش برد؟
تصمیمات شاه در زمینه ارزیابی شرایط سیاسی و دادن آزادیهای سیاسی به مخالفان، هر چند مناسب ومطابق با ضرورت نبود, اما نشاندهنده رویکرد مترقی او بود و بر شخصیت استثنایی شاه خدشهای وارد نمیکند. با این وجود, شاه باید در دادن آزادی های سیاسی, تأمل بیشتری بخرج می داد و همزمان با آنکه کشور را به سوی تولید ثروت و پیشرفت و رفاه هر چه بیشتر و تحکیم ثبات سوق می داد, زمینه مشارکت تدریجی عموم را به تناسب درک درست نخبگان جامعه از سیاست و مسائل مربوط به آن فراهم می ساخت. بخاطر داشته باشیم که دمکراسی برای دمکراتهاست. حتی در کشورهای پیشرفته غربی هم دمکراسی برای دمکراتهاست و تنها در این صورت است که جواب می دهد.
آزادی هایی که شاه برای زنان ایران قائل شده بود, امری بود که اسلامی ها, هرگز شاه را برای آن نمی بخشیدند و شاه خود نیز بدان واقف بود. این فاکتور مهم, در معادلات سیاسی آنزمان به زیان شاه و نظام حاکم او تمام شد و در براندازی حکومت پهلوی, نقش تعیین کننده ای ایفا کرد.
شاه از آنجا که با جهان آزاد, یعنی همین جهانی که در حال حاضر بهترین دستاورد بشر است و آرزوی بسیاری از کشورها این است که به پای آن برسند, تعامل می کرد و با آن دوستی و همکاری می داشت, از نظر اپوزیسیون چپ و اسلامی, خائن به حساب می آمد. امری که امکان زدن هر گونه پلی را میان شاه و مخالفین او غیرممکن می ساخت. در حقیقت, هر اندازه که شاه در راه رشد و تعالی کشور تلاش می ورزید, نیروهای واقع در اپوزیسیون چپ و اسلامی, خواسته یا ناخواسته, بدنبال عقب ماندگی ایران بودند.
همه ما ساختمان ایران نوین را مدیون زحمات درخشان شاه هستیم. نوری که او با نگرش ایران-محور خود برافروخت, روشنگر مسیر پیشرفت و سعادت ملت ما شد. شاه, غریبانه در مصر از دنیا رفت, اما نور آرمان های او همچنان پا برجاست و راه را برای آینده باشکوه ایران, در برابر ملت بزرگ ما روشن می سازد.