مهدی قاسمی
لامذهب قوچ مش حسن، قوچ نبود که خرس بود، اصلِ گاومیش بود! همه ازش حساب میردند و به شعاع ده متریش کسی جرعت نزدیک شدن نداشت.
قوچ مش حسن با شاخهای پیچکی شیپور مانندش که نوک شاخهاش تیز و رو به جلو بود و عضلات و هیکل درشتش عینهو یک تانک نفربر، هر متخاصمی رو تنها با یک ضربه نقش بر زمین که هیچ، نابود می کرد.
قوچ که حس فرمانروا در مزرعه مش حسن به خود گرفته بود، نه تنها همه آدمارو به هراس مینداخت، بلکه سگ ،الاغ، مرغ و خروس مش حسنم ازش حساب میبردند. همین چند شب پیش از اون اتفاق، گرگ به آغل مش حسن زده بود و با نوش جان کردن چندشاخ او مجروع شده بود و دیگه طرفهای آغل مش حسن پیداش نشد که نشد… مش حسن قوچشو خیلی دوست داشت و دوبرابر دامهای دیگش بهش میرسید و علوفه میداد، یه قسمت آغلو یک چهاردیواری درست کرده بود و اونو اختصاصی اونجا نگهش میداشت.
مش حسن پشمهای قوچشو رنگ حنایی کرده بود و یک زنگوله خوشگل و قیمتی دور گردن قوچ انداخته بود و همیشه جلو گله به وقت چرا و با فاصله زیاد از بقیه گوسفندا بود و هیچ گوسفندی جرات نزدیک شدن به شعاع دومتری او نداشت. قوچ مش حسن در مسابقه سالانه جنگ قوچ ها در آبادی که هرساله و هفته دوم هر سال نو برگزار میشد قهرمان بی چون و چرای اون بود و دوسال متوالی سرقوچ همه قوچ های آبادی شده بود وباعث شده بود که مش حسن با قوچش ارج و قرب بیشتری در آبادی پیدا کنه.
اون سال بهار و تابستون گذشت و پاییز شروع شد و هنوز برگ ریزون پاییز ادامه داشت که یک روز صبح فغان و فریاد مش حسن به هوا برخاست و در حالی که دائم از شدت تالم و ناراحتی صورتش پراز اشک و چشماش کاسه خون شده بود، شیون کنان وسط حیاط مزرعه ش افتاده بود و هی ددم ددم، رودوم، رودوم میکرد….اهالی آبادی که بالای سر مش حسن رسیدند، بعد از رسیدن سریع به حال و احوالش، کاشف به عمل آوردند که قوچ مش حسن رو گرگها شب گذشته طی شبیخون به آغل دریده بودند و آش و لاشش کرده بودند…
بدن نیمه جان و خون الود قوچ مش حسن هنوز وسط آغل بود که مش حسن یهویی به هوش اومد و در حالی که عصاشو دور سرش میپیچوند و کلمات نامربوط میگفت، به مردم حمله ور شد و چند نفری رو از دم چوب دستیش گذروند و با سرعت تموم و ناله کنان از آبادی به سمت صحرا با سرعت تموم و حرکات ناموزن و آه و ناله و فریاد دوید…از اون روز به بعد و علیرغم جستجوی اهالی آبادی، مش حسن پیدا نشد که نشد. انگاری آب شده بود رفته بود توی زمین .
دوهفته ای گذشت که یهو سر و کله مش حسن درحالیکه تمام بدنش زخمی و لباساش پاره شده بود و درحالی که لاشه یک گرگ پیر روی دوشش بود، وارد آبادی شد…اینکه چه اتفاقی براش افتاده بود، کسی نمیدونست. مش حسن یه راست وارد مزرعش شد و درست وسط مزرعه و زیر تک درخت سرو یک چاله کند و لاشه گرگ را اونجا دفن کرد. از اون روز به بعد مش حسن با کسی حرف نمیزد. از صبح تا شب تو مزرعه با چوبدستیش بالای محل دفن گرگ که حالا یک مترسک روی اون گذاشته بود میچرخید و گاهی ضرباتی به خاک و گاهی به مترسک مینواخت و با خود زمزمه ای سوزناک میکرد.
یک روز صبح که اهالی آبادی، حال واحوال مش حسن رو از دوردست نظاره میکردن، دیدن که مش حسن وسط مزرعه و نزدیک درخت سرو افتاده و نفس نمیکشد. مردم آبادی با تاثر زیاد مش حسن رو اونروز طی مراسم باشکوهی در قبرستان به خاک سپردند. مش حسن تو دنیا نه زن داشت نه بچه، یعنی زنش سالها پیش از دنیا رفته بود و چون اجاقش کور یود صاحب فرزندی نبود.
یک روز که کدخدا و دم دمای غروب تنهایی به قبرستون رفته بود ،مشاهده میکنه که یک قوچ سفید سر قبر مش حسنه، کدخدا وحشت زده اهالی ده را خبر میکنه و اهالی، از دور به تماشا می ایستند. چندی نمیگذره که سه گرگ سراغ قوچ میرن و همگی از سر قبر مش حسن به سمت صحرا حرکت میکنند. اون شب همه اهالی آبادی وحشت زده و حیران از این صحنه برای هم حکایت های متفاوت تعریف میکردند. این صحنه تا سالها نقل مجالس اهالی ده شده بود تا اینکه یه شب مش حسن به خواب کدخدای ده میاد و راز بزرگی را بر ملا میکنه..
مش حسن در خواب گفته بود که به محض خارج شدنم از آبادی چند شبی را به شیون در صحرا سپری کردم که یه شب که تا پاسی از صبح بیدار و به فغان مشغول بودم در سحرگاه همان شب گله ای گرگ را میبینه که بهش نزدیک میشه، گرگها به محض رسیدن بهش یک گرگ را که گویا همون شب به آغل مش حسن زده بود حمله میکنند و جلوی مش حسن تکه پاره میکنند و در آخر یک قوچ سفید که شکار اون شبشون بوده رو جلو مش حسن میندازند. اما مش حسن که فقط به قوچ خودش عشق داشته لاشه اون گرگ را به دوش میگیره و راهی آبادی میشه… نقل کردند که گرگها با اون قوچ که حالاعضوی از گله گرگها شده بود، تا مدتها هر شب جمعه سر قبر مش حسن زوزه میکشیدند…