مهدی قاسمی
شبهای جمعه ظرف حلب پنج کیلویی که یک دسته چوبی به دهنه اون زده بودم از تو قبرستونی و سر شیر آب و حوضچه قبرستون پُره آب میکردم و لابلای قبرها میگشتم و از خانواده متوفیانی که اومده بودن فاتحه خونی، درخواست ریختن آب روی قبر متوفیشون میکردم و اونام یه یک تومنی بهم دستمزد میدادند. حالا تا سر غروب ده دوازده تومنی کاسب بودم وبا پولش اون هفته رو تو مدرسه میتونستم برا خودم مثل بقیه، تنقلات، بستنی و خرت و پرت بخرم و حاشو ببرم.
یکی از رفقا، آخر هفته های فاب من تو قبرستونی محمد بود. او هفت سال بود که شبها تو قبرستون توس یه آرامگاه خونوادگی از ده سالگی می خوابید، هفده ساله بود ولی قیافش به دوازده سیزده ساله ها میخورد. محمد بعد از اینکه باباش بعده مرگ مادرش میره زن میگیره، زن باباش اونو از خونه میندازه بیرون. از اون وقت تا حالا تو قبرستونی و تو یه آرامگاه خونوادگی شبها میخوابید و همه روزهای هفته، هم تو قبرستونی با سطل حلبی آب رو قبرها میریخت با خیرات حلوا و شیرینی و میوه متوفیان در قبرستون شکمشو سیر میکرد، گاهی هم چند شاخه گل از گلفروشی قبرستون امانت میگرفت و درازای فروشش پورسانت میگرفت.
محمد قبرشوی تنهایی بود که از بچگی تو قبرستونی بزرگ شده بود و همه اونو میشناختند. وقتی ازش پرسیدم “محمد!” نمیترسی شبها تو قبرستون تنهایی میخوابی میگفت: مرده ها که ترس ندارن، باید از زنده ها ترسید مثل زن بابام! می گفتم محمد آخر آرزوهات تو دنیا چیه؟ میگفت: دلم میخواد یک موتور سیکلت هوندای ۱۰۰ داشته باشم، بعدش یهویی میرفت تو رویا و با دستاش فرمون موتور فرضیشو تو دستش میگرفت و میچرخید و ادامه میداد: اونوقت اینطوری دور میزنم و بعدش جلوی مدرسه دخترونه تک چرخ میزدم، اونوقت جلوی زر زر(زهرا) دختر خالم ویراژ میرفتم و اون عاشقم میشد و میگفت: محمد میشه منو هم سوار موتورت بکنی. منم سوارش میکردم دستشو دور کمرم حلقه میزد و من با سرعت تموم درحالیکه موهای زر زر ازپشت مقنعه اش بیرون تو باد هوا میپچید، کل خیابونا رو بالا پایین میکردیم بعدش هم میرفتیم تپه تلویزیون شیراز همون بستنی فروش معروف دوتا بستنی هفت رنگ سفارش میدادیم و بستنی میخوردیم آخرشم برمیگشتم میرسوندمش خونشون و خودم بر میگشتم قبرسونی!
گفتم محمد تو که خاله داری پس چرا نرفتی پیش خالت زندگی کنی .جواب داد:شوهر خالم قبول نکرد منو ،آخه اون کارگر اوستا بناست میگه نون خور اضافه نمیخوام.گاهی وقتم خالم آخر هفته ها میاد قبرستونی سر خاک ننم و گاهی برام یکم غذا تو بقچش میزاره و یواشکی میده ،همون روزهاست که زرزر رو میبینم و دلم هوایی میشه! محمد رو که میدیدم میفهمیدم که خودم چقدر خوشبختم و قدر خودم و خونوادمو نمیدونم ،درست بود که فقیر بودیم ولی پدر و مادر و خونواده داشتم در عوض…
یکی از اون آخر هفته ها که قصه محمد برا ننم تعریف کردم ،اول کلی گریه کرد بعد تو رخت و لباسام گشت و چند دست لباس تمیز کرد و اتو زده با یک بقچه غذا گذاشت که ببرم بدم به محمد. اون روز تا رسیدم قبرستونی کلی چشم چشم کردم که محمد رو پیدا کنم، تو آرامگاه خونوادگی، تو غسالخونه، سرشیر آب که سطل هامونو پرآب میکردیم و.. تا غروب هری چشم چشم کردم از محمد خبر نبود که نبود…
اون روز دم غروب رفتم پیش ننه علی که تو غسالخونه زندگی میکرد گفتم لباسارو میدم به ننه علی تا به محمد بده. لباسها رو که دادم ننه علی سرشو پایین انداخت و درحالی که چشماش خیس اشک شده بود با لهجه روستاییش گفت: ببم ببم …دیر اومدی رودوم!! محمد وسط هفته وسط خیابون کنار قبرستونی یک موتور سیکلت هوندا بهش زد و سرش خورد لب جدول خیابون و درجا ضربه مغزی شد و از دنیا رفت! همین دیروز توهمین قطعه بغلی خاکش کردیم…..
اینارو که شنیدم رخت و لباس و بقچه غذا که ننم داده بود ار دستم افتاد رو زمین و پاهام شل شد. اون روز کلی گریه کردم و رخت و لباسارو وسط قبرستونی رها کردم و غذاهامو ریختم و ظرفشو شستم و برگشتم خونه. غم سنگینی رو دلم بود. به خونه که رسیدم ننم پرسید : لباسها اندازه محمد بود،غذاشو خورد! گفتم: آره ننه اندازه اندازش بود ننه ، غذاشم خورد سیر شد…!
طفلی ننم تا چند هفته بعدش همش رخت و لباس و غذا میداد که ببرم براش و من دلم نمیومد بهش چیزی بگم… پلاستیک لباسارو میبردم سر قبر محمد میگذاشتم و غذا رو خودم میخوردم و به ننم هی میگفتم :ننه ممد ازت تشکر کرد و لباسا هم اندازش بود..! بعد از چند هفته به ننم گفتم که محمد برا همیشه رفته از اونجا و یک خونه نو گرفته …ننم هم که از چیزی خبر نداشت ذوق کرد و گفت: خونه نوش مبارک باشه عزیزوم..
داستان تلخ محمد قبرشوی تنها!
Facebook Comments Box