درفرهنگ مولانا و در عرفان ،جاى من خالى است!
بهروز آشنا
در مورد مولانا از ان منظر كه مدتى در مكتب آن بسر كرده ام و زمانى در عسرت و سختى دست آويزى خوبى بود براى تحمل ان سختى ها و ناملايمات، مولانا آن توانايى را دارد كه آدمى را از اين دنيا و تعلقات آن بركند و به جايى ببرد كه او مى خواهد. آنجا همه چيز فراهم است. آنجايى كه مولانا مى برد كسى يا چيزى ديگر نمى تواند به تو دسترسى پيدا كند و يا ترا آزار دهد. در واقع ترا كس ديگرى مى كند كه به عقل نيايد و به ذهن ادم هاى معمولى خطور نكند. آنجا تو در سرايى بسر مى برى كه سقفش بلند و ديوارهايش در فاصله اى كه ديده نمى شوند قرار دارند. روش مولانا طورى است كه در چارچوب روزمرگى نمى گنجد و كاركرد ،عقل و انديشه در ان تعطيل و باطل است. در آن سرای تمامن صلح و آشتى مهر و محبت و خدمت بى مزد و منت است. چه بسا كه همين امروز مردم جهان و جامعه ايرانى و غير ايرانى به ان نياز دارند و دربدر دنبال ان مى گردند. در اين مورد مى توان حرف هايى زيادى زد و از خود مولانا نقل كرد. ولى همين جا متوقف مى شوم و به يك نكته در برابر اين همه اشاه مى كنم. و ان اينكه در فرهنگ مولانا و در فرهنگ عرفان جاى ” من” خالى است! او اولين چيزى كه مى خواهد آنست كه تو از من تهى شوى. و هر چه كه رنگى و صبغه اى از من در تو هست بايد بدور ريزى و همه او شوى. خود را چنان مضمحل كنى كه آثارى از خويشتن در تو ديده نشود. مكانيسم وصل به او تخريب و بى مقدار كردن خود از هر طريق ممكن است.
سال ها در مورد عرفان فكر مى كردم كه چه مشكلى از مشكلات فردى و درونى انسان را حل مى كند.
بعد ها كه با روانشناسى جديد كمى آشنا شدم به اين پى بردم كه عرفان بر پايه اى واقعى و استوارى قرار ندارد كه بتواند انسان و مسائل درون آدمى را حل و فصل كند.
در يك نگاه روان شناسانه جديد گفته مى شود اكثر مردم بدلايل بسيار واضح در كودكى به آرزوهاى خود نرسيده است و در واقع نمى توانست هم برسد. در نتيجه اثرات اين ناكامى هاى پى در پى در روند رشد انسان او را به اين نتيجه مى رساند كه من بد هستم. بدبختانه اين در محدوه فرد باقى نمى ماند و اين احساس به ديگران نيز تسرى پيدا مى كند و فرد از ديگران نيز بدش مى آيد. دامنه اين احساس در نهايت به اينجا هم ختم نمى شود بلكه سرانجام فرد را به اين نتيجه منطقى مى رساند كه اين دنيا اساسن جاى زندگى نيست بلكه اين جهان و هر چه در او هست بدند .
يكى از نظريه پردازان روانشناسى بنام «ناتيل براندن» كه او را پدر عزت نفس هم مى خوانند براين باور است كه اين احساس از نبود و يا كمبود عزت نفس ( Selfsteem) سرچشروانشاسیمه مى گيرد . (نه اعتماد به نفس Self Confidence)
بطور خلاصه عزت نفس يعنى خود باورى و ديگر باورى و جهان پذيرى مى باشد. به اين معنى كه من خوبم و نه از ديگرى بدترم و نه بهتر و ديگرى هم همينطور. به عبارت ديگر پذيرش بدون قيد و شرط خويش و آگاهى از نقاط قوت و ضعف خويش و بكار بردن نقاط قوت براى از بين بردن و يا كم كردن نقاط ضعف خود. بحث در اين مورد فراوان است فقط مى خواستم اشاره كنم كه براى درمان اين درد و رنج نهانى و تاريخى انسان و از بين بردن آن و تخفيف آن احساس بد در انسان روانشناسى مدرن راه حل هاى عملى و واقعى از روش هاى كاگنتيو cognitief و يا با استفاده از روانكاوى به اين موضوع مى پردازد و در واقع پايه و مبناى برخورد با آن، ريشه در وقايع و تاريخ هر انسانى مى باشد. تا او را به اين نتيجه برساند كه تو خود كسى هستى و چيزى كم ندارى و ديگران نيز مثل تو تركيبى از بد و خوب مى باشند و لزومى ندارد كه اين احساس بد از خويش را به احساس بد از ديگران و جهان تبديل كنيم و نتوانيم با جهان خارج و واقعيت ارتباط برقرار كنيم و از آن و هر چه در او هست متنفر باشيم و نتوانيم خوشحال و خوشبخت باشيم. در حقيقت جهان را مثل يك گلستانى ببينيم كه گلهايش خار هم دارند بجاى اينكه آنرا خارستانى بدانيم كه گاه گدارى گلى هم دارند. نقطه كانونى ومركز ثقل اين نگرش در آنجا نهفته است كه مى گويد تو هستى تو وجود دارى تو مهم هستى تو شخصيت و هويت مستقل از هر كس و هر چيز ديگرى دارى. هيچ چيز و هيچكس خارج از تو نمى تواند براى تو تكليف تعيين كند بنابراين نه دين و نه تقدس و نه هيچ عقيده اى و نه خدايى نمى تواند و نبايد به ساحت تو دخالت كند.
اما عرفان براى اين احساس ناخوشايند آدمى چه نسخه اى مى پيچد. عرفان كه همواره رنگ و لعاب دينى و خدايى هم دارد. بعد از آنكه انسان درمانده و بجان آمده را در اختيار مى گيرد به او تلقين و آموزش مى دهد كه تو كسى نيستى كه تازه درد و رنج هم داشته باشى، تو وجود مستقل از “او” ندارى كه بى اجازه اظهار وجود و نظر كنى، هر چه هست از اوست چه خير و چه شر. در نتيجه تو ظرفى بى جان از تمنيات آن واجب الوجودى هستى كه وظيفه تعيين محتوا ندارى، و مثل كوزه اى كه در داشتن و نداشتن محتواى درونى اش دخيل نيست بلكه فقط حامل آنست.
در حقيقت عرفان به اين ترتيب صورت مساله را پاك مى كند و به او مى گويد كه تو نه كسى هستى و نه هويت مستقل دارى و اساساً به معنى واقعى وجود ندارى. فقط وجود تو وقتى معنى پيدا مى كند كه خود را به اوى مبهم و دست نيافتنى متصل كنى وگرنه بدون او گرفتار درد و رنج خواهى شد. براى همين هست كه چند روزى انسان رنجور را از درد و رنج رها مى كند در واقع او را بى حس مى كند بى حسى موقتى. چرا كه اين بى حسى پايه واقعى در نهاد و روان آدمى ندارد بلكه بر نفى او استوار هست. در اين مسير انسان بى حس شده هر چه بيشتر تهى مى شود و از خود دور مى گردد و ديگر از هـيچ به پوچ مى رسد.
مفهموم اجتماعى آن يعنى كه آدم هاى تهى از شخصيت و هويت شده ، آدم هاى هيچ ، آدم هاى از خود بى خود شده ولى داراى درد آماده سوارى دادن مى شوند. چون ديگر كسى بودن و خود دوستى و داراى ايده و نظر بودن در اين ساختار ضد ارزش و خودخواهى است. آنان خود دوستى را مترادف با خودخواهى تفسير مى كنند. و بدين ترتيب براى تخليه انسان ها از خويشتن ياوه گويى مى كنند.
فرمول تسلط و سيطره يافتن تمامى سازمان ها و رژيم استبدادى و توتاليتاريستى بر مردم و هواداران در همين خالى كردن و هـيچ كردن آحاد جامعه و هواداران بوده است. آگر خوب بنگريم فاشيسم هيتلرى، توتالیتاریسم دينى و سازمان هاى اپوزسيون ايرانى متاسفانه ذره اى از اين فرمول بسيار ساده تخطى نكرده اند.
بحث فلسفى هـگل كه مبناى دمكراسى غربى است را که به این موضوع مربوط می شود به زمان دیگری می گذاریم.
در حقيقت عرفان به اين ترتيب صورت مساله را پاك مى كند و به او مى گويد كه تو نه كسى هستى و نه هويت مستقل دارى و اساساً به معنى واقعى وجود ندارى. فقط وجود تو وقتى معنى پيدا مى كند كه خود را به اوى مبهم و دست نيافتنى متصل كنى وگرنه بدون او گرفتار درد و رنج خواهى شد. براى همين هست كه چند روزى انسان رنجور را از درد و رنج رها مى كند در واقع او را بى حس مى كند بى حسى موقتى. چرا كه اين بى حسى پايه واقعى در نهاد و روان آدمى ندارد بلكه بر نفى او استوار هست. در اين مسير انسان بى حس شده هر چه بيشتر تهى مى شود و از خود دور مى گردد و ديگر از هـيچ به پوچ مى رسد.
مفهوم اجتماعى آن يعنى كه آدم هاى تهى از شخصيت و هويت شده ، آدم هاى هيچ ، آدم هاى از خود بى خود شده ولى داراى درد ،آماده سوارى دادن مى شوند. چون ديگر كسى بودن و خود دوستى و داراى ايده و نظر بودن در اين ساختار ضد ارزش و خودخواهى است. آنان خود دوستى را مترادف با خودخواهى تفسير مى كنند. و بدين ترتيب براى تخليه انسان ها از خويشتن ياوه گويى مى كنند.
فرمول تسلط و سيطره يافتن تمامى سازمان ها و رژيم استبدادى و توتاليتاريستى بر مردم و هواداران در همين خالى كردن و هـيچ كردن آحاد جامعه و هواداران بوده است. آگر خوب بنگريم فاشيسم هيتلرى، توتالیتاریسم دينى و سازمان هاى اپوزيسيون ايرانى ،متاسفانه ذره اى از اين فرمول بسيار ساده تخطى نكرده اند.
بحث فلسفى هـگل كه مبناى دمكراسى غربى است را که به این موضوع مربوط می شود به زمان دیگری می گذاریم.