طنز من و اختر نیوز
به مناسبت اولین سال تاسیس رسانه اختر نیوز
اولین بار اسم اختر را که شنیدم یاد همسایه سالها پیش افتادم که یک زن چاق بالای یکصد و بیست کیلوگرمی، با چشمای ورقلمبیده، لبهای مدل اصل شتری که چه عرض کنم کوهان شتر اصل عربستانی، سبیل های شیرعلی قصابی و صدای کلفت و خشک و خشن کاملا مردانه که از مشخصات او بود!
اخترکه همه اهل محل، اخی یا اخی خطر صداش میکردن، نصف محله رو یک تنه حریف بود. همین بود که تصورم از اختر همون اخی خطر بود، نه این اختر، ولی این اخترو او اخترو نبود.
اون روز اخترو که دیدم زنی لاغر اندام، مهربان و خوش سیما، که اصلا ذهنیتم را نسبت به همه اخترها عوض زد. این شد که از اون روز اختر نیوزی شدم و جزو اولین همراهان او قلم به دست پای در التزام رکاب وی نهادیم.
اون روز برای اولین بار تو رستوران قرار ملاقات گذاشتیم و این شد که علرغم فامیلی یکسان ولی با “دختر مسجد سلیمان” “بچه محل” در نیومدیم. من و اختر اون روز از “خاطره فوکلور” از “ابد و ویک روز با جماعت ایرانی” درغربت صحبت کردیم و یادی از “امامزاده بوسه”های ایران کردیم و همچنین تحلیلی از “دموکراسی با بادنجان” و وضعیت سیاسی ایران کردیم. اون روز کمی از “خاطرات کرونا”ی ایام قرنطینه حرف زدیم و قراربعدی را جهت “ملاقات در نیومارکت” کلن گذاشتیم. صحبت از ملتی کردیم که دچار “یبوست ملی” شدند. بیشتر که گپ زدیم متوجه شدیم که که یک دوست مشترک به نام “حمید لاته” داریم که اتفاقا ته چهره هنرپیشه اصلی فیلم “حکم عزل” را داشت.
گرم صحبت بودیم و صحبتهامون گل انداخته بود که خیلی اتفاقی “جواد سگی” و “آسید جعفر” رفیق های قدیمی ام که از اونطرف خیابون در حال عبور بودند را از پشت شیشه رستوران دیدم، با دیدن اونها، یاد “صفدر قلی” افتادم، آخه این سه تا از بچه محل های تخس سابق محله “ملوک السلطنه” بودند. اینها این سر دنیا هم در غربت همچون “دیوانگان استعمار پذیر” گرفتار زندگی بی سروته خودشان بودند. صبح تا شب دوندگی برای هیچ میکردند. به “ارواح عمه”ام قسم اگر دستاتونو تا مچ تو عسل میکردی و یا جهان میشد “جهان بستنی” و میریختی تو حلق این سه نفر به جان خودم “ناکام” از دنیا میرفتی و خیری از آنها به بهت نمیرسید.
افکارم مغشوش بود نمیدونم تو این هیری بیری چرا بی اختیار یاد “رئیس” سابقم افتادم که درست نیست اسمشو بیارم. یک روز برایم قبل از برکناریش، یاداشتی نوشته بود، دروغ نگم چند صفحه ای میشد و تا مدتها اونهارو نگه داشته بودم. اون “یاداشتهای فلانی” شامل یک سری نوشته های متضاد توام با خشم و نفرتی بود که در مدت ریاستش بر اداره داشت. او یک نقش “اصل کاری” در اون مجموعه داشت و تفکراتی بی شباهت به “مرد داعشی” نداشت. این مرد حس ریاست زیادی و همیشه خود پنداری عجیبی داشت، مثل همون شیری که حس “سلطانی جنگل” را داشت.
بگذریم از اختر بگم، اون روز از مسایل سیاسی و متنوع زیادی صحبت کردیم، این جمله سهراب که میگفت پاسبانها همه شاعر بودند و حالا که دنیا عوض شده و “شاعر نگهبان” شده گفتیم.
اون شب جلد زمستون بود دقیقا وسط زمستون و یلدا. من و اختر هوای “انار شب یلدا” کرده بودیم و خاطره و لذت دیدن فیلم فارسی که توی سینما اکران میشد رو زنده کردیم. قیصر، فرمون، پهلون مفرد، “اسی پنجه طلا”… یادش بخیر!
در ادامه گفتم: اختر جان ای کاش اوسا کریم یک برقی از آسمون میفرستاد و از زندگی خلاصم میکرد. زندگی همش شده خوردن و پس دادن. اختر باز بلندتر خندید و گفت؛ پس از این به بعد به خدا بگیم: اوس “کریم برقی” و باز خندید و خندید…
گفتم اختر چه فایده این “بقیه عمر” به “خدای مستان” قسم که زندگی شده یک فیلم نود دقیقه تو سینما که تا تخمه ها رو نخوردی تموم میشه، زیاد حوصله زندگی ندارم اونم تو این ایام کرونایی.
همینطوری در حال خنده و کرکره بودیم که سر و کله “گیسو و مراد” پیدا شد. اونها دو تا پیرمرد و پیرزن آشنا بودند که همسن بابا و مادرم بودند. بعد از سالها اون شب تو اون رستوران اونها را خیلی اتفاقی دیدم، اونها حتی “عروسی ننم” هم یادشون بود. آدمهای خوب و خوش مشرب و تو دل برویی بودند. با اومدن اونها جمع ما جمع تر شد. اون شب “آخرین شام” مشترک من و اختر و اونها بود که با هم خوردیم.
بعد از مدتی خداحافظی کردم و از رستوران زدم بیرون. شب سردی بود. همینطور که دستام توی جیب کاپشنم بود بی اختیار و مقدمه یادم افتاد به خاطرات کودکی و اینکه من “بچه هشتم” بودم، یعنی نه سر پیاز و نه ته پیاز خانواده پر جمعیتی بودم. یادم افتاد اولین باری که عاشق شدم، هفت سالم بود. عاشق سمیه دختر همسایمون شدم که متاسفانه خیلی زود از محله ما رفتند. روزی که میرفتند پشت ماشین پیکان گوجه ای رنگ باباش از شیشه پشت خوردو داشت برای من دست تکان میداد و من در حالی که دنبال ماشین میدویدم و با بغض میگفتم “نرو سمیه”! و این اولین عشق ناکام من بود!
یاد یکی از بچه های محل افتادم که اصالت بوشهری داشت “مو و ماشو” دو تا رفیق فاب بودیم و کلی خاطره خوب با هم داشتیم که همیشه با “ممد تهرونی” که از تهرون اومده بودند تو محله جنگ و دعوا و بگیر و ببند داشتیم، اونم سر مسایل الکی و “قانون شخمی” که ممد برای کوچه خودشون وضع کرده بود و اونم این بود که فکر میکرد رئیس یا خدای کوچه شونه و زبونم لال “رسالت من” این بود که چون بچه تهرون بود، دایما چاکرم، نوکرم بهش بگیم و چاخانش کنیم. ما درسته بچه شهرستانی و پایین شهری بودیم ولی این چیزا تو کتمون نمیرفت.
من یکم اون بچگی ها، نه الان که جراحی پلک چشم کردم، چشمام بادومی بود و همه بچه ها منو “مهدی چینی” صدا میکردند. حتی “زری خانم” زن مومن و باخدا و نماز مجلسی محله هم منو به همین اسم صدا میکرد، این بود که بزرگ شدم اولین کاری که کردم پلک چشمامو مدل آهویی و نزدیک به مدل شهلایش عمل کردم.
ها تا یادم نرفته اینو بگم، اون روزها درسته وضع مالیم خوب نبود و همیشه ته جیبمون تار عنکبوت میبست ولی خب خدایی الانم هم در مقایسه با پسر خالم که تو کار ارز و دلار است و معروف به “رضا کوین” است و صاحب مقدار زیادی بیت کوین هست هیچ هیچه!
تو ایران که بودم هیچوقت نماز نخوندم و روزه نگرفتم، فقط یک بار روزه “کله گنجشکی خاص” گرفتم و اونم رسوای خاص و عام شدم.
تو همین افکار جورواجور و در هم و برهم بودم که یک دست از پشت منو لمس کرد، یکی گفت: پسر چی شده، مگه کشتی هات غرق شده؟ رویم را که برگرداندم دوستی را دیدم که از دیدنش خیلی خوشحال شدم، او “کاظم سخاوتمند” بود، یک رفیق شش دانگ و پر آوازه که مرام و معرفت و سخاوتش بی مانند بود…
بله دوستان! این عناوین داخل گیومه، داستانهای نوشته شده من در یکسال گذشته یکشنبه ها با “کافی طنز و تلخ آقا مهدی” در مولتی مدیای اخترنیوز به مدیریت بانو اختر قاسمی بوده و من پیشاپیش اولین سالنمای این رسانه را به بانو اختر، همکاران زحمتکش “اختر نیوز” و دوستداران این مولتی مدیا تبریک میگویم.
مارا همراهی کرده و همراه باشید.