داستان کوتاه؛
حکایت نی
بابک رفیعی
پرتو طلائی آفتاب صبح، کران تا کران دامنه شرقی کوه را همچون گوهری در دل طبیعت درخشان نموده بود، علفها از پی شبنم صبحگاهی قد برافراشته و گله گوسفندان مست و مدهوش بوی علف هر یک به سوئی حریص چرا بودند، پسرک چوپان همچون همیشه بر بالاترین نقطه، مسلط نشسته با چشمانش گله را زیر نظر و با لبانش نی مینواخت، انگشتانش موزون، رقص کنان روی سوراخهای نی میچرخید و آوای خوش نی که ترانه اعماق وجودش را میسرود و کوه را، علف را، گوسفند را، حتی تو گوئی سنگ را به وجد آورده بود.
چشمان تیزبین پسر چوپان که عادت به کاویدن دشت و دمن داشت، در آن دور دستها متوجه سرگشتی سایه ای شد، سایه بیقرار اما چابک گام برمیداشت، گاه بدین سو و گاه بدان سو متمایل میشد، همچون گمگشته ای که راه را از بیراه تشخیص نمیدهد. پسرک دیگر درنگ را جایز ندانست، گله را به سگهایش سپرد و شتابان به سوی او شتافت. سایه را خسته و درمانده در پناه سنگی بزرگ یافت، دختری به غایت زیبا، مزین به لباسهای رنگارنگ عشایر کوچنده که درست همچون گیسوان مشکی بلندش چیندار بود، برق چشمان درشت و سیاهش نفس پسر را برید، احساس کرد در شب چشمان زیبایش، دیگر دنیا فروغی ندارد اصلا دیگر دنیائی وجود نداشت، دنیا شده بود یک جفت چشم زیبا که حال، پسرک در آن سرگردان شده بود.
دخترک از ایل خود در راه ییلاق بازمانده بود، پسرک چوپان مصمم شد تا او را به ایلش برساند. کوهستانها و چراگاههای بزرگ اطراف، که مطلوب رمه های ایلات کوچنده بودند را خوب میشناخت، اما نیز میدانست راه درازی را در پیش رو خواهند داشت. گله اش را به دوست چوپانش که در همان اطراف گله ی کوچک خویش را میچراند، سپرد و به دختر قول داد تا تو را به ایلت نرسانم از پای نخواهم نشست.
نی خود برگرفت و از پیش به راه افتاد، حجب و حیایش اجازه نمیداد تا در کنار دخترک گام بردارد اما سنگینی نگاه گیرای او را حتی از پشت سر هم حس میکرد. عشق در او جرقه خورده بود اما خود نمیدانست این چه حال غریبیست، فقط میخواست دخترک در کنار او نفس بکشد، احساس میکرد این نفسهای دخترک است که او را زنده نگهداشته ست، تصور زندگی بدون نفسهای او اکنون غیر ممکن مینمود.
کوههای سترگ یکی پس از دیگری از فراز هم او را مینگریستند و او که نمیدانست ایل دخترک، در دامان کدامیک از آنها اتراق نموده است. اما عشق به او قدرت میداد، کوههای سرابرافراشته دیگر در نظر او سترگ نبودند، احساس میکرد بال خواهد گشود، همه را در خواهد نوردید و بالاخره ایل دختر را پیدا خواهد نمود.
اما شب به یاری کوههای سترگ شتافت و سایه تاریک خود را بر سر آنها گسترد، آنها دیگر هویدا نبودند اما وهم کوهستان در سیاهیها به آن دو خاطرنشان میکرد چقدر در میان این سترگ، تنها و کوچکند. خسته بودند و گرسنه، پسرک آتشی مهیا کرد و دخترک را به امنیت آتش سپرد و به کنکاش اطراف، جهت تهیه قوت و غذا پرداخت، او میدانست دخترک در پناه آتش از حمله حیوانات وحشی در امان خواهد بود. شامه قوی وی، او را برد تا کندوی عسلی بر دل صخره ای، بی مهابا از صخره بالا رفت و تکه ای عسل از کندوی عسل برید، زنبورها همچون لشگری شبیخون خورده بر وی هجوم آورده و او را آماج نیشهای زهرآگین خود نمودند. اما تصور نگریستن در چشمان خرسند دخترک، تو گوئی او را روئین تن کرده بود، دیگر زهر بر او کاری نبود و درد را حس نمیکرد.
اینقدر که پای آتش رسید و وجود دختر را حس کرد، آرام گرفت، خوب شد، قرار گرفت. عسل را به او تعارف کرد و نی خود برگرفت و دردش را در گوش نی زمزمه نمود، درد عشقی که حتی هنوز نمیدانست چیست، ندای نوای نای او با حزنی بی انتها شب و سینه وهم آلود کوهستان سترگ را قله به قله، دره به دره میشکافت و این پائین همچون لالائی، دخترک را گرم و گران در کنار آتش به خواب برد.
درخشش اولین تشعشع نور خورشید با پژواک صیحه ی عقابی بر آسمان کوهستان عجین شد و آن دو را بیدار نمود، باید به راه می افتادند. پسرک میدانست از فراز قله ی کوه جهانبین قادرند چراگاههای دامنه های اطراف را به خوبی ببینند، آنگاه پیدا نمودن ایل دخترک کار دشواری نخواهد بود.
دخترک حال به رفیق راهش اعتماد داشت و مطمئن در کنارش گام برمیداشت. آن دو چست و چابک ارتفاعات را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتند تا بر فراز کوه جهانبین رسیدند، از آنجا جهان به گونه ی دیگری مینمود، فراخ و بی انتها، نه آنگونه که روی زمین محدود و اندک. بادی خنک روحی تازه را به کالبند آن دو دمید، دلنوازی مناظر آن اطراف آنها را به شوق آورد، احساس میکردند به آفریدگار از همیشه نزدیکترند، دخترک دستهایش را همچون پرنده ای سبکبال گشود و در حالیکه با تحسین در چشمهای پسر مینگریست آن دوردستها را نشان داد و گفت: اوناهاشون
به زودی به نزدیکیهای محل اتراق ایل دخترک رسیدند، سگهای ایل از دور با پارس خود اهل ایل را از نزدیک شدن آنها آگاه نمودند ولی به زودی بوی دختر را شناختند و با دم تکان دادنهای ممتد به علامت دوستی، به استقبال آنها شتافتند، مردان و زنان ایل هر یک کار خود واگذاشته و به سوی آنها دویدند، اولین آنها مادر دخترک بود که بغل گشوده بود، دخترک در آغوش مادر خود آرام گرفت، با اشتیاق روی برگرداند تا پسرک را معرفی و کار بزرگ او را شرح دهد که او را بر اثر ضربه ی چماق یکی از مردان ایل، بی جان افتاده و غرق در خون خود یافت.
ترنم آوای نی پسرک چوپان اما هنوز دست به دست، نسل به نسل و کوه به کوه قصه ی عشق او را حکایت میکند.
لندن 26th May 2021